#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_89

-خدامرگم بده..چی شدی تو ؟..
محکم در آغوش مادرانه اش فرو رفتم. مرا تاب میداد و میگریست.
-تو که ایجور نبودی مادر..چت شد هما...ای خدا ..
-م..ما..مان.
-جانم؟ جانم؟ آخه چت شد تو..اینقدر از هادی بدت میاد؟ آره؟
در ذهنم تاب خورد..هادی...هادی.هادی کجای زندگیم بود؟....سایه...برق نفرت دیدگانش...چشمهایی که مرا می ترساند...هادی...
-هما ...ای خدا چته تو دختر.
باز محکم تکانم داد. گیج نگاهش کردم. فقط توانستم لب بزنم:
-سایه...سایه...مامان.
دستهایش بی حرکت ماند . حس کردم...حس کردم سرمایی را که بر تنش نشست....شوکه مرا مینگریست...می دانست...مادرم می دانست...
-تو...تو ...از کجا؟!
خودم را در آغوشش رها کردم و زار زدم. دستهایش با طمانینه بالا آمد و دور شانه هایم حلقه شد. هق زدم و از او پرسیدم:
-شما...میدونستید؟
سکوت مامان آزاردهنده بود. لرزش شانه هایش نشان میداد میگرید.
-پس اون مار خوش خط و خال خودش رو بهت نشون داد؟
از چه حرف میزد؟ همانطور که اشک صورتم را خیس میکرد سر بلند کردم و به لبهای لرزانش نگریستم:
-مامان؟

romangram.com | @romangram_com