#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_88

-تو رو هم شوهر بدم خیالم راحت میشه. دیگه به مرگ راضیم. بمونی ور دل من پا به پام زجر بکشی که چی بشه؟ تا بیشتر از این حرف و حدیثمون نقل محافل نشده، باید شوهر کنی هما!
-مامان...شما که موافق نبودی!
دستم را گرفت و سرش را بلند کرد. چشمان غمگینش در صورتم چرخید و نگاهم را صید کرد:
-دو تا دختر بار آوردم دسته گل. اون یکی که نصیب شغال شد. می ترسم از بخت و روز تو . این پسره که بابات حرفش رو میزد، مثل اینکه داداش دوست خودته.
-دوست من؟ کدوم دوستم.
-فامیلیش ستاریه!
ستاری ....ستاری....در ذهنم چرخ میخورد ستاری...یادم آمد و انگار برق دویست و بیست ولت به من وصل کردند.... لرز بدنم را فرا گرفت. حرفهای مامان را میشنیدم و نمیشنیدم
-آرش تاییدش نمیکنه. میگه خشنه. مثل باباته. من یک فرنگ دیگه نمیخوام هما!
قلبم در گلویم میزد...ستاری...نفیسه ستاری..
-میخوام به خونواده هادی بگم بیان


قلبم آنقدر تند تند میزد که فکر میکردم از سینه ام بیرون می افتد.. نفسم تنگ شده بود.. نفیسه.. سایه... خواستگاری.. ستاری
-میشنوی چی میگم؟
میخواست انتقام بگیرد...ستاری...هوا نبود...خدایا...نفسم بالا نمی آمد...ستاری...
-هما...هما..چت شد؟ خاک بر سرم هما!
هوا کم آورده بودم خلا بود انگار...دستهایم تا گلویم بالا آمد. شانه هایم، محکم تکان داده شد. ضربه ای محکم به صورتم خورد و هوا بازگشت. به سرفه افتادم

romangram.com | @romangram_com