#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_87
ولی اگر سایه راست میگفت چه؟ با آن سابقه نامیمون ، اگر سایه هم نبود ، بابا سراغ دیگری می رفت و چه بسا اوضاع از این هم بدتر میشد...در این صورت حضور سایه شاید بتواند بر امیال تمام نشدنی بابا افسار بزند. به شدت سرم را تکان دادمو افکار منفی را از خودم دور کردم. سرم را به پنجره خنک اتوبوس فشردم. مغزم داغ کرده بود. دلم لحظه ای آرامش میخواست و فنجانی چای داغ.
تکیه ام را به بالشتهای ردیف شده دادم. از دیروز به بهانه تمیز کاری همه جا را زیر و رو کردم تا سندی ، چیزی از بابا پیدا کنم ، ولی نبود که نبود. حتی جرات به خرج دادم و از مامان پرسیدم که بابا قبلا هم همچین کاری کرده است یا نه ؟ که فقط با چشمان غضب آلود او مواجه شدم. جالب اینجا بود که مادرم، مرا به این متهم میکرد که پدرم را در حد یک مرد زنباره، پایین آورده ام!!
وقتی به او گفتم پس چرا هر چند وقت یک بار به او اتهام خیانت میزدی ، جواب داد؛" میخواستم بفهمد حواسم به او هست" و من فقط از سر تعجب ، نفسم بند آمد. واقعا که چه روش کارآمددی داشت مادرم! عجیب هم روشش جواب داده بود!! ازهفته قبل و شنیدن حرفهای سایه، تمام تمرکزم روی رفتارهای بابا بود. مردی که با حضور سایه اینگونه تغییر کرده بود ، چطور سه مرتبه دیگر ، پایش لغزیده بود و ما نفهمیده بودیم؟
از صبح به این فکر میکردم که گیرم که اتهام های سایه راست باشد، آن وقت چه؟ واقعا میخواستم چکار کنم؟ مقابل بابا ایستادن و کارهایش را رو کردن تف سربالایی بود که کثافتش اول از همه خودم را کثیف میکرد. اما وضعیت سایه فرق داشت. دلم میخواست او را حسابی ادب کنم. اما چگونه؟ هنوز هم با به یادآوردن تیزی نگاهش و جدیتی که موقع تهدید کردنم داشت مو به تنم راست میشد. کاش آرش کمی با من خودمانی تر بود تا میتوانستم روی کمکهایش به عنوان یک مرد حساب کنم. تنها کسی که میتوانستم روی کمکش حساب کنم طوطی بود.
-پاشو به جای اینکه به این بالشتها لم بدی، بچینشون توی کمد، کثیف میشن! موندم تو به این بی فکری رو چطور شوهر بدم! دو روزه برمیگردی پیش خودم!
نفسم بند آمد. مامان هیچ وقت حرف از شوهر دادن نمیزد ، مگر اینکه خبری بود.
-چیزی شده مامان؟
مامان کنارم نشست و به رویم لبخند زد.
-نه چه چیزی؟
نفس عمیقی از سر آرامش کشیدم. ولی این آرامش دوام نداشت:
-دیروز ، قبل از اینکه بیای ، بابات از یک خواستگار حرف زد. انگار پسره مثل داداشت، تعمیرکار ماشینه.
چشمهایم گرد شد. نفسم بند آمد.
-چ..چی؟
-خبه خبه...هول نکن که فکر کنم دختر خواستگار ندیده ای.
-مامان! من شوهر نمیخوام. اونم توی این موقعیت!
سرش را به دیوار تکیه داد و آه کشید.
romangram.com | @romangram_com