#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_86

صدای سدا تحلیل رفته بود و به زور شنیده میشد. لبخند روی لبش و اشک داخل چشمهایش را ، جز رسیدن به معشوق نمیتوانستم معنا کنم. لبخندی روی لبهایم شکل گرفت. پس عشق که میگفتند این است؟ نیرویی که تن ضعیف دختری 17 ساله را از پله ها بالا کشیده بود و به او جرات داده بود تا غرورش را زیر پا بگذارد و از احساسش بگوید؟!
واقعا برایم عجیب بود. چه بلایی بر سر این همه عشق و علاقه آمده بود. نمیتوانستم باور کنم که این عشق از بین رفته باشد و لئون کاری کرده باشد که سدا از او دست کشیده باشد. یادم افتاد که سدا گفته بود مرگ ماسیس به خاطر پدرش بوده است ..گیج بودم..دلم میخواست سدا ادامه میداد ، ولی آنقدر در حس و حال خودش فرو رفته بود که نتوانستم چیزی از او بپرسم. تنها چیزی که برایم قطعی بود این بود که سدا هنوز هم عاشق شوهرش بود.
صدای زنگ خانه باعث شد که سکوت خانه شکسته شود و سدا از گذشته به حال بازگردد. به آرامی از جا برخواست و به سمت در خانه رفت . به در دید نداشتم و فقط با شنیدن صدای کسی که با سدا صحبت میکرد، دانستم سام پشت در است. از جا برخواستم و ایستادم . چادرم را برداشتم و به کیفم که گوشه مبل بود نگریستم. از به خاطر آوردن لحظاتی که بر من گذشته بود بر تنم لرز نشست. قهوه ی سرد شده را روی میز گذاشتم:
-هما جان کاری پیش اومده باید برم پایین.
سام را روانه کرده بود و حالا جلوی روی من ایستاده بود لبخندی به رویش زدم:
-منم برم دیگه خاله. بابت قهوه هم ممنون.
نگاهش به کیفم افتاد:
-پاره شده؟
-گرفت به جایی بندش کنده شد.
-بذار برات یک نایلون بیارم وسایلت رو بریزی توش. اینطوری حتما سختته.
مخالفتی نکردم . کمی گذشت و به سالن بازگشت. کیسه نسبتا بزرگی را به دستم داد:
-ببخش عزیزم نتونستم ازت پذیرایی کنم.
-این حرفو نزنید خاله. من همینطوریشم شرمنده شما هستم.
دستم را فشرد.
-برو خونه. به بشری گفتم امروز نمیای. برو و خوب استراحت کن. میخوام فردا سرحال ببینمت.
چشمی گفتم و کیف را داخل کیسه انداختم. همزمان با سدا از خانه خارج شدم. او به سمت قنادی رفت و من راه خانه را در پیش گرفتم. با دیدن اتوبوسی که در ایستگاه ایستاده بود ، سرعتم را زیاد کردم و در لحظه آخر ، خودم را داخل اتوبوس انداختم. نفس نفس زنان کارت اتوبوس را زدم و روی نزدیکترین صندلی خالی نشستم. در این ساعت روز اتوبوس خلوت بود و من با آرامش به پنجره تکیه داده و به شهر نگریستم . گوشه ای از مغزم را خاطرات سدا اشغال کرده بود و گوشه ی دیگر را ، حرفهای سایه.
دوست داشتم میفهمیدم که حرفهای سایه تا چه اندازه صحیح است . به یقین در میان وسایل بابا ، می توانستم اثری از گذشته اش پیدا کنم. دستهایم را مشت کردم. چقدر دلم میخواست سایه دروغ گفته باشد تا خانه اش را بر سرش خراب کنم. ذهنم به سمت طوطی چرخید . حتما میتوانست کمکم کند. چقدر خوب میشد اگر کاری میکرد که برای همیشه سایه گم و گور شود .

romangram.com | @romangram_com