#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_85
نگاهم به قهوه داخل دستم بود و ذهنم روی جمله آخر سدا مانده بود "بشیر ، برادر بشری" بار دیگر سدا به حرف آمد :
-ماما شروع کرد به سخت گیریهای بیشتر. حرف منو هم باور نداشت.و من بی خیال همه چیز رو تحمل میکردم ، چون اونیکه دوستش داشتم هنوز کنارم بود. وقتی مشکل جدی شد که ماما جریان رو به گوش بابا رسوند . بابا مرد بحث و گفتگو بود . برخلاف ماما اهل قضاوت عجولانه نبود. یک روز که داخل اتاقم نشسته بودم ، به سراغم اومد و ازم توضیح خواست. خدا میدونه که چقدر رنگ دادم و گرفتم تا بهش بگم به دکتر جوان علاقه ای ندارم، ولی هر کاری کردم نتونستم بهش بگم که عاشق شدم به برادر دوستت علاقه دارم .
اما بابا زرنگتر از این حرفها بود ، حرفم رو باور کرد که به دکتر علاقه ای ندارم ولی فهمید که پای کس دیگه ای در میونه . کسی که خوابش هم از احساس من باخبر نبود. بابا هم برای نجات من از شر فرد نالایق احتمالی، خواستگاری همه چیز تمام رو خونه راه داد و ثمره ی این گفتگو شد ، خواستگاری که تقریبا جواب مثبت هم شنیده بود . خواستگار، پسر یکی از دوستای بابا بود که فرنگ رفته بود و اونجا پزشکی میخوند . میخواستند من رو هم بفرستند پیش اون. از غصه سه مریض شدم. غذا نمیخوردم و ضعیف شده بودم . کم چیزی نبود داشتند به زور شوهرم میدادند . تب کرده بودم و حالم بد بود ، ولی با تمام این اوصاف دل پدر و مادرم به حالم نمی سوخت. هر دو فکر میکردند که بهترین کار رو انجام میدند. خوب یادم هست اون روزها رو . روزهای خیلی تلخی بود.
نفس عمیقی کشید و نم اشکش را گرفت:
صبح سومین روز بود . ماما و بابا ، از خونه بیرون رفته بودند. قرار بود شبش خواستگار بیاد و همه چیز تموم بشه. خواهر کوچکم رو مامور گذاشته بودند که نگذاره از خونه بیرون برم. خواهرم با اینکه یکسال ازمن کچیکتر بود ، درشت تر، قویتر و البته حرف گوش کن تر از من بود . برای همین منو به خواهرم سپرده بودند، تنها چیزی که اونا نمیدونستند این بود که خواهرم میدونست کسی که من عاشقش شدم کیه و با من همدل بود.
به محض اینکه از خونه بیرون رفتند ، لیدا به سراغم اومد و کمکم کرد به طبقه بالا برم . بعد هم به سرعت پایین رفت و منو تنها گذاشت تا خودم با لئون حرف بزنم . خواهرم با اینکارش برای تمام عمر منو مدیون خودش کرد . فرصتم خیلی کم بود و باید کاری میکردم . باید میفهمیدم علاقه ی من به اون ، که توی اون یکسال به وجود اومده بود ، یکطرفه است یا نه. مشتهام رو گره کردم و با تمام توانی که داشتم چندین بار به در کوبیدم. طولی نکشید که با ظاهری خسته و آشفته پشت در ظاهر شد.
با تمام درد و ناراحتی جسمیم، نیرویی عجیب در تنم به وجود اومده بود. نیرویی که باعث شد به محض دیدنش. به سمتش حمله ببرم و با ضربات مشت به سینه اش بکوبم. همونطور که با گریه مشت به سینه اش میکوبیدم بهش گفتم:
-لعنتی نمی بخشمت...به خاطر تو دارم بدبخت میشم.
بیچاره شوکه شده بود. دستهام رو گرفته بود و هی میگفت آروم. آروم باش و بگو چی شده.
از تقلا که افتادم. خودمو روی زمین رها کردم . دیگه نمیتونستم چی بگم. هر چی صدام میکرد بیشتر دل بیچاره ام بی تاب میشد. روبروم نشست و صورتم رو بالا آورد. تو چشمام ذل زد و گفت:
-برای خواستگار امشبت ناراحتی؟
از اینکه میدونست و هیچ کاری نکرده بود عصبانی شدم. با گریه دستش رو پس زدم و به سختی بلند شدم ، ولی نذاشت برم. با دستاش جلوم رو گرفت. با تردید پرسید:
-مگه خودت جواب مثبت ندادی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : مجبورم کردند. برای اینکه عا...
حرفم رو خوردم و خواستم از خونه اش بیرون بیام که بازم نذاشت. دوباره صورتم رو بالا گرفت . چشماش انگار ستاره بارون بود. زمزمه کرد : به خاطر من؟؟...بعد خندید . بلند و پر صدا. بعد منو چرخوند و چرخوند و چرخوند...
romangram.com | @romangram_com