#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_84
صدایش می لرزید و آهسته بود . متعجب بودم که چرا نگفت همسرم؟! چشمهایش را لایه زلال اشک پر کرد. نفس عمیقی کشید و سریع صفحه را ورق زد. صفحه مقابلم نمای یک خانه قدیمی بود و سدای نوجوان را کنار مرد و زنی جا افتاده نشان میداد.
-پدر و مادرم.
آه کشید و آلبوم را خودم ورق زدم و این بار با تعجب سدا را در میان بازوان جوان صفحات قبل یافتم. سر مرد جوان روی موهای سدا نشسته بود . علاقه ای ژرف در چشمان هر دو دیده میشد. از همین جا و حتی با تماشای عکسشان هم میشد فهمید که چقدر یکدیگر را دوست دارند. دست لرزانش جلو آمد و آلبوم را ورق زد شش صفحه خالی رد شد و به عکسهای بعدی رسید. عکسها جدیدتر بود. این را از رنگی شدن و تغییر کیفیت تصاویر میشد فهمید. این بار همه صفحات پر بود از ماسیس.
ماسیس کودک ، نوجوان و جوان . در کنار مادرش. دوستانش و پدربزرگ و مادربزرگش. آنچه کمبودش در این صفحات به چشم می آمد عدم حضور پدرش بود. متعجب به سدا نگریستم که غرق در عکسها شده بود. متوجه سنگینی نگاهم شد و صورتش را بالا آورد. متوجه اشک حلقه بسته در چشمهایش شدم.
آلبوم را ازدستم گرفت و به صفحه اول بازگشت. آهی کشید و آن را بست. برخواست و به آشپزخانه رفت. طولی نکشید که با دو فنجان قهوه بازگشت:
-آماده ای از گذشته بشنوی؟
سرم با به تایید تکان دادم . هنوز لرز درتنم بود ولی دیگر انقدر پریشان نبودم. معجزه آرامش او و خانه اش بود که قلبم را آرام کرده بود. سدا لبخند کمرنگی زد و با صدایی آرام شروع به تعریف کردن کرد:
-17 سالم بود. تو بحبوحه جنگ جهانی بودیم. من چیزی از سیاست نمی دونستم. فقط میدونستم همه چیز داره عوض میشه. اون موقع ها ، من بیشتر توجه ام فقط به خودم بود . می فهمیدم که دارم عوض میشم. بزرگ میشدم و ظاهرم تغییر میکرد. نگاهها به من تغییر کرده بود و یک حس خوب به من میداد. دوست داشتم توی خیابون راه برم و همه با تحسین نگاهم کنند ولی پدرم زیاد خوشش نمیومد. اون زیبایی رو برام دردسر میدونست.
پدرم می ترسید دلباخته مردی شارلاتان بشم و مادرم بیشتر می ترسید یک مسلمان راه به دلم باز کنه. پدرم تاجر فرشهای ایرانی بود و از تجار اسم و رسم دار بود. مادرم دختر کشیش بود و مسلما تعلیمات مذهبیش سفت و سخت تر از پدرم بود، ولی در هر حال دغدغه هر دوی اونا یک چیز بود . منحرف شدن من و خواهرم به دست یک مرد نامناسب!
آه عمیقی کشید و جرئه ای از قهوه اش را نوشید:
-اما اونا نمی دونستند که قلب من توی خونه خودمون جا مونده.
-توی خونه اتون؟
چشمهایش را بست و سرش را به تایید تکان داد. حس کردم به همان روزها بازگشته است.
-تازه اومده بود جلفا. برادر دوست پدرم بود . یک جورایی برادرش تبعیدش کرده بود اصفهان. می ترسید سرش رو به باد بده. افتاده بود توی فرقه های تندرو. یک مدتی شنیدم فراماسون شده بود. اما زود کشید بیرون. برادرش ترسیده بود سرش رو به باد بده. فرستادش پیش ما و اومد و توی طبقه بالای خونه ما ساکن شد. میخواستند سر اون به از دست نره، ولی دل من از دست رفت.
نم اشک را گرفت و با همان لهجه بامزه که خش برداشته بود ادامه داد:
-اولین باری که دیدمش خوب یادم هست. قد بلند بود و موهای فر و خرمایی رنگش بهش ابهت شیر رو میداد. جدی بود و کمی هم اخمو. در نظر اول ازش ترسیدم. من این دوست پدرم رو ندیده بودم. چه برسه به برادرش رو . تربیت و رفتارش با ما فرق داشت. بینشش خیلی آزادی خواهانه و عالی بود، برای همین جذب شخصیت جدیدش شدم. شخصیتش برام عجیب و جالب بود. دائم اطرافش بودم. با خواهرم براش غذا می بردیم. بعد می نشستیم تا برامون از شاهنامه بگه. صدای خوبی داشت و عاشق شاهنامه خوندن بود. کم کم برق نگاهش ، مهربونیاش و رفتار خوبش قلبم رو پر کرد. نفهمیدم چی شد که دل بهش باختم. هر جا نگاه میکردم لئون رو میدیم. نفس کشیدنم هم شده بود لئون. کم کم، شر و شورم کم شد و ماما رو نگران کردم. ماما فهمید عاشق شدم ولی اشتباه فهمید. اشتباهی که دو اتفاق خوب رو در پی داشت.
در محله ما دکتر جوانی داروخانه زده بود. ظاهر خوبی داشت و به دختران ارمنی هم توجه زیادی نشون میداد. اونقدری که پدر و مادرها ترسیدند و رفت و آمد ما رو به داروخونه اش ممنوع کردند. از اونجا که تموم ترس ماما در دلبستگی به یک مسلمون بود، فوری به اون شک کرد. ماما فکر میکرد عاشق اون شدم! عاشق بشیر، برادر بشری!
romangram.com | @romangram_com