#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_81
بغض دوباره بزرگ شد و مثل غده ای راه تنفسم را بست. سوزش اشک را در چشمم حس کردم.
-آروم باش عزیزم . دنیا که تموم نشده.
-شده...برای من شده!
لبخند زد. مهربان انگشت شصتش را بر پشت دستم کشید. محو چهره آرام و مهربانش شده و باز اختیار اشکهایم را از دست داده بودم:
-امان از شما جوون ها! کاش دنیا به همین راحتی تموم میشد. تو باید قوی باشی عزیزکم. تو هنوز اول راهی.
کاش آخر راه بودم. کاش دیگر روزهایی در پیش نبود. این روزهای سراسر سختی کاش تمام میشدند. کاش محو میشدند و من هرگز نمی فهمیدم چه بر سرمان می آید. باز دلم برای مادرم سوخت. به راستی اگر جای او بودم چه میکردم؟ آیا میتوانستم به این زندگی پر از نکبت ادامه دهم؟
-من هم یکروزی فکر میکردم زندگیم تموم شده. فکر میکردم دیگه بلند نمیشم. اما بلند شدم.
به او نگریستم که چشمان اشک آلودش دوباره به عکس پسرش دوخته شده بود:
-دنیایی که فکر میکردم تموم شده ، وادارم کرد دوباره بلند بشم.
دردش را نمی فهمیدم. شاید هم نمیخواستم که بفهمم. در این لحظه دردی که میکشیدم به نظرم سخت ترین و بدترین دردها بود . در خودم مچاله شدم و صورتم را روی زانوهایم گذاشتم. تمام ذهنم را حرفهای سایه پر کرده بود. کاش هیچ وقت به سراغش نمی رفتم. ترس به جانم افتاده بود. او منتظر من بود. مرا نیز چون مادرم به خوبی می شناخت. پس میشد حدس زد حرفهایش را از قبل آماده کرده است. خودش بذر بی اعتمادی را دلم کاشته بود. نمیتوانستم حرفهایش را باور کنم. نه در مورد پدرم و نه در مورد خواهر و برادرم. خدایا کاش راهی پیش پایم میگذاشتی. داشتم دیوانه میشدم
-من خیلی بدبختم.
این حرف بی اراده از دهانم خارج شدو هق هقم بلند گردید:
-چرا فکر میکنی بدبختی؟ تو یک دختر خوب و با کمالاتی. شاغلی و خیلی بیشتر از همسن و سالهات می فهمی. بدبخت کسیه که هیچ راهی نداره و نمیتونه برای زندگیش کاری بکنه!
-منم نمیتونم!
نگاه اشک آلودم را به او دوختم که با صورت گرفته به من می نگریست:
-به نظرتون اگه توی یک روز بفهمید مردی که بهش تکیه میکردید...نامردترین آدمهاست...اگه می فهمیدید کسی که بهش اعتماد داشتید ، از پشت بهتون خنجر زده...اگه می فهمیدید خانواده اتون هم...
دیگر نتوانستم ادامه دهم . بغض و اشک راه صحبت کردنم را بسته بود. دستش را روی دستهایم گذاشت و به آرامی فشرد:
romangram.com | @romangram_com