#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_80

-چ..چی شده خاله؟
-اینجا نایست پسر . لباست رو درست کن و برو قنادی!
تازه انگار متوجه موقعیتش شده بود که به سرعت ببخشیدی گفت و به داخل خانه رفت. خجالت زده و معذب کنار در ایستاده بودم. سدا دستم را در دستش فشرد. نمی دانستم چرا داخل خانه نمی شویم.
-باید بهش وقت بدیم خونه رو مرتب کنه. الان اونجا میدون جنگه.
صدایش پر از خنده بود. اما لبخند به لب من نمی آمد . به ناچار لبخندی زورکی زدم و او ادامه داد:
-سام از هفت روز هفته، هشت روزش خونه منه. نمیدونم چرا خونه اش رو جدا کرد.
نتوانستم بی توجه باقی بمانم:
-پیش شما زندگی میکنند؟
سدا لبخند مهربانی زد:
-قبلا آره..ولی الان نه!
پنج دقیقه ای گذشته بود که سدا به داخل خانه هدایتم کرد. معلوم بود خانه به سرعت جمع و جور شده ولی اثرات شلوغی قبلش معلوم بود.
-نمیدونم کی میخواد بزرگ بشه. قبل از برگشتن من مرتب میکنه تا مثلا من نفهمم و بهش گیر ندم! ولی هر وقت غافلگیرش میکنم وضع همینه!
سدا به سمت مبل داخل سالن فرستادم. طولی نکشید که سام با ظاهر آراسته همیشگیش ، از اتاقش بیرون آمد. نگاهش روی من نشست. نیروی عجیبی از نگاهش به بدنم تزریق میشد که باعث میشد از خجالت داغ شوم. سدا به ارمنی چیزی به او گفت و او بی هیچ حرفی نگاه از من گرفت و از خانه بیرون رفت. سدا با لیوانی آب نزدیکم نشست و لیوان را به دستم داد:
-مزاحمتون شدم.
-نیستی!
لیوان آب را گرفتم و کمی از آب را نوشیدم.
-دوست ندارم توی زندگیت دخالت کنم...ولی داری نگرانم میکنی دخترجون. چند وقتیه خیلی به هم ریخته ای.

romangram.com | @romangram_com