#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_79
بیرون از خانه سردرگم و گیج، اشک ها را رها کردم. قدمهایم مرا به سمت دلخواهشان می برد و من ماتم زده از حقیقتی که شنیده بودم به ناکجا آباد می رفتم. حرفها و دلیلهای سایه برایم ارزشی نداشت. تنها چیزی که مغزم را پر کرده بود حقیقت تلخ زندگی پدرم بود. پدرم، مردی که مرا از هرز پریدن ها و گرگهای جامعه می ترساند، مردی که عفت را نشانه یک زن کامل میدید، هرز می پرید. مردی که میگفت در دنیا هیچ چیز به اندازه وفای به عهد ارزش ندارد، عهد می شکست. قدمهایم می لرزید. در میان کوچه قامتم تاب میخورد. ضربه قوی بود و قدمهایم لرزان. اشک می ریختم ولی بغض لعنتیم سر جایش مانده بود و بزرگتر میشد.
به خود که آمدم، ساختمان شیرنی پزی را جلوی چشمهایم دیدم. سه کوچه فاصله را چه سریع طی کرده و نفهیده بودم. دلم نمی خواست با این حال زار داخل شوم. قدم برداشتم که دور شوم که صدای آشنایی مرا نگه داشت:
-هما ؟!
شاید اگر صدای هر کسی جز او بود قدم تند میکردم و از انجا دور میشیدم. ولی او سدا بود و من نمی توانستم ندیده بگیرمش. به سمتش چرخیدم. سرم را زیر انداختم تا چشمهای سرخ از گریه ام را نبیند:
-سلام.
به سمتم آمد و روبرویم استاد.
-چیزی شده؟ دیر کردی!
-نه...یعنی...ببخشید دیر شد.
به سمتم آمد و روبرویم ایستاد. دستش را زیر چانه ام گذاشت و صورتم را بلند کرد. لب گزیدم . چشمهای سرخ از اشکم را به صورت نگرانش دوختم.
-چی شده؟
لبهایم از شدت بغض لرزید. بی ارداه خودم را در آغوشش انداختم و گریه سر دادم . مادرانه دستهایش دورم پیچید و در برم گرفت. صدای هق هقم بلند بود و او مثل مادری دلسوز بر شانه ام میکوبید و چیزی زمزمه میکرد. کمی طول کشید تا آرام شوم. دستم را در دستش فشرد.
-بیا بریم بالا. با این حالت نه میتونی بری خونه، نه توی قنادی میتونی مفید باشی!
خجالت زده از آغوشش بیرون آمدم و رد اشک را از صورتم گرفتم. با نگاه کردن به موقعیتمان خون به صورتم دوید. سدا بدون هیچ حرفی منتظر نگاهم کرد. شرمنده از مهربانیش سر به زیر انداختم .دستم را کشید و من بی حرف به دنبالش حرکت کردم. تجربه دفعه قبل و آرامشی که خانه ساده اش به وجودم تزریق کرده بود هم ، در این دنباله روی بی تاثیر نبود.
پله ها را بالا رفتیم . روبروی در ایستاد و زنگ در را به صدا در آورد. متعجب به او نگریستم. به سمتم چرخید و لبخندی زد:
-بیچاره با دیدنت شوکه میشه.
طولی نکشید که در خانه باز شد و سام با رکابی و شلواری کوتاه و قیافه ای خواب آلود دم در ظاهر شد. لب گزیدم و نگاه از او گرفتم ولی همان چند ثانیه ای که نگاهم اسیر نگاه حیرانش شد کافی بود تا او هم چشمهای خیس از اشک مرا ببیند. می دانستم صورتم پف کرده است:
romangram.com | @romangram_com