#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_78

-من هیچ کاری نکردم بابات اونقدر ساده است که بفهمی طالب چیه..طالب آرامشه...اینجا نشد..یک جای دیگه دنبالش میگرده!
-این خونه سست بنیاده بیچاره..اول از همه آوار میشه روی سر خودت!
سرش را بر روی زانوهایش گذاشت. دلم ریش شده بود. تا به حال او را به این حال ندیده بودم. خشم ، نفرت و دلسوزی در یک لحظه در وجودم جمع شده بود.به تار موهای داخل دستم نگریستم. از کی اینقدر وحشی شده بودم؟ نمی دانستم او بازیگر قهاری است یا واقعا صدایش درد داشت:
-من همه ی سعیم رو میکنم. منم حق دارم که یک زندگی بخوام!
-اون وقت حق مامان من چی؟ اون آرامش نمیخواد؟ کم تو زندگیش زجر کشیده که تو هم شدی نمک روی زخمش؟ یک عمر به پای اون نشست. فکر میکنی وقتی به اون رحم نکرده به تو رحم میکنه؟
-من نمیدونم در برابر مادرتون چه کار کنم...من...من دلبسته پدرتون...
این بار من در دهانش کوبیدم. یک روزی این زن با این صورت سبزه و چشمهای آگاه برایم الگو بود. یک زن که به زن بودنش می بالید. ولی حالا، نفرت از او در سلول سلول بدنم میجوشید. نفس عمیقی کشیدم و از لابه لای دندانهای کلید شده ام غریدم.
-چرت و پرت نگو...فقط برو..دست از سر ما و زندگیمون بردار. بابام رو به مادرم برگردون ...همین!
ناگهان مثل گذشته خروشید. برخواست و با همان جدیت و قاطعیتی که در او سراغ داشتم با همان چشمهای اشکی در چشمهایم نگریست و همان دستی را که بر صورتش کوبیده بودم محکم فشرد:
-تو هیچ حقی نداری هما...حق نداری برام تعیین تکلیف کنی. من زندگیم رو که به زحمت سر پا کردم با یک تشر تو نمی بازم...مادرت هم اگر زرنگ بود باید می تونست خودش زندگیش رو حفظ کنه! قبل از منم بابات بهش وفادار نبود. اگه من شرمنده اشم، فقط و فقط به خاطر نون و نمکیه که باهاش خوردم.
بدنم می لرزید. حقیقت و دروغ از هم قابل تفکیک نبود. یعنی همه آن حرفها راست بود..یعنی واقعا پدرم خیانت میکرد و مادرم هم میفهمید و به خود می پیچید؟ یعنی تمام این سالها که فکر میکردم مادرم توهم خیانت دارد...بغض امانم را برید.
-ازت متنفرم سایه...ازت متنفرم...اگه...اگه بابام رو ول نکنی...زندگیت رو خراب میکنم!
دستهای استخوانیش را به حالت تهدید آمیز جلوی صورتم تکان داد:
-منو تهدید نکن هما...اگه تا حالا چیزی بهت نگفتم...برای این بود که...دوستت داشتم..کاری نکن زندگیت رو جهنم کنم!
کنارش زدم. به سمت کیفم رفتم و وسیالم را به سرعت داخلش ریختم. بندش پاره شده بود. زیر بغلم زدمش و به سمت او چرخیدم. طوطی حق داشت با این زن نمیشد به زبان آدمها صحبت کرد. با نفرت در چشمهایش که میتوانستم خشم و استیصال را در آن ببینم ، نگریستم.
-پس بچرخ تا بچرخیم سایه خانم!
چادرم را محکم کردم و از خانه بیرون زدم.

romangram.com | @romangram_com