#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_8
کاغذ الگو را تا کردم و به پشتی تکیه دادم:
-کجای کاری خواهر من؟ کو تا من بشم شیرینی پز! من کی شیرینی هام به این خوبی میشه؟
پاهایش را کمی دراز کرد و به رخت خواب لم داد:
-گفتی خاله سدا هم شیرینی میپخته؟
-هوم. اما الان فقط نظارت میکنه. همین. میگن برای مهمونای خصوصیش توی خونه شیرینی میپزه. قهوه هاشم عالیه.
-شوهرش چی؟ اونم میاد قنادی؟
-نه.من شوهرش رو تا حالا ندیدم. راستش برامم مهم نبوده ببینم. راستی گفتم اسم پسرش روی شیرینی پزیه؟
-نه نگفتی! اسم همون پسرش که مرده؟
-آره. اسم همون.
-حالا این ماسیس یعنی چی؟
-آرارات!
-چی؟
-اسم کوه آرارات تو زبان ارمنیه!
-هوم. مثل ما که اسم بچه هامون الوند و البرزه!
-آره. دقیقا!
حرفم تمام نشده بود که صدای قربان صدقه های بابا بلند شد. فهمیدن آنکه ماهان از راه آمده است دشوار نبود. جانشین قَدَر آرش. عزیز دردانه بابا. هر چند ماهان آنقدر شیرین بود که نگذارد طعم تلخ حسادت در دهانت ته نشین شود. در اتاق ناگهانی باز شد و قامت کوچکش در قاب در جای گرفت:
-سلام عمه!
romangram.com | @romangram_com