#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_7

خندیدم :
-بذار برم بساط خیاطی رو بیارم. الاناست که سرو کله زیبا هم پیدا بشه. با وجود ماهان دیگه نمیشه کاری کرد .
این را گفتم و کاغذهای الگو و مداد و پاکن خیاطی ام را جلوی رویش گذاشتم.
- بفرما . تو الگو جدید رو بکش. منم برات غیبت میکنم.
کاغذ الگو را جلو کشید و کمی جابجا شد تا راحت بتواند روی کاغذ خم شود. ناراحتیش خم به ابرویم آرود.
-چرا بازم میری کلاس؟
-از نشستن توی خونه بهتره. هر چند دیگه نمیکشم. فکر کنم نرم دیگه. قرار شد تو حرف بزنیا.
نرم و سریع مشغول کشیدن الگوی جدید شد . همانطور که به رسم خطوط می نگریستم ، افکارم به پرواز در آمد من از خیاطی متنفر بودم. به اصرار مامان و برای تنها نبودن فرنگ به کلاس خیاطی می رفتم که از دو هفته قبل و شروع کارم در قنادی ، آن را رها کردم. خوش بختانه بابا هم از خیاطی خوشش نمی آمد و یکی از شروطش برای کار کردنم این بود که دور خیاطی را خط بکشم. اعتقاد داشت خیاطی کردن کار زنان بیچاره است. هر چند این تصور بسیار نادرست بود و من را می رنجاند ولی برای منی که از خیاطی، آن هم به عنوان یک شغل بیزار بودم ، ریسمانی بود برای رهایی.
در عوض مادرم از کلاسهای آشپزی ای که می رفتم دل خوشی نداشت. از نظر او هر چه در خانه و کنار او یاد میگرفتم کافی بود .میگفت مثل فرنگ همانقدر که شکم شوهر آینده ام را پر کنم کافی است و نیازی به این قرتی بازیها نیست! ولی من با هزار ترفند و التماس موفق شدم نظر بابا را جلب کنم و رضایت بگیرم. ابتدا از روی برنامه های آشپزی تلویزیون غذاهای جدید پختم و به قولی با شکم بابا راه آمدم و بعد رفته رفته راضیش کردم که به کلاس بروم. بابا هم که دید به نفع خودش است قبول کرد. بخصوص که با گوشتهایی که به خانه می آرود غذاهای خوبی درست میکردم. این کلاس رفتن حسن دیگری هم داشت و آن آشنا شدن من و زیبا با هم بود . زیبایی که به سرعت در دل مادرم جا باز کرد و شد عروس خانه ما. هر چند خود آرش نیز از او خوشش آمده بود و بروز نمی داد. حالا هم که از صدقه سر همان کلاسها در شیرینی پزی مشغول شده بود. چرا که مدرک شیرینی پزیم را با بهترین نمره گرفته بودم.
صدای فرنگ افکارم را پاره کرد:
-خب این هم از این. حالا تو بگو.
-از چی بگم؟
-از محیط کارت . از خاله سدا. از همه چیز.
-محیط کارم خیلی راحته. شش تا شیرینی پز و شش تا کمک شیرینی پز داره. همه خانم. یکی از کمک ها داره میره برای زایمان و بعدش دیگه نمیاد. منو میخوان به جای اون بگیرن. چهار نفرم توی فروشگاهند که دو تا شون شوهر شیرینی پزان.
-خب؟! چطوری استخدامت کردن؟ نگفته بودی دنبال کار توی قنادی هستی!
-خیلی اتفاقی شد. یا به قول مامان خداخواهی . داشتم دست از پا درازتر بر میگشتم که دیدم روی شیشه قنادی زده به یک کمک شیرینی پز خانم نیازمندیم. منم گفتم بسم الله و رفتم داخل. فکر نمیکردم قبولم کنند. اما اونقدر خوب برخورد کردند که مات موندم. باور کن وقتی خاله سدا ازم خواستن شیرینی بپزم قالب تهی کردم. اما خب وقتی جو رو دیدم آروم شدم و شروع کردم به پخت شیرینی و کیک . خدا رو شکر که راضی بودند
-چرا شیرینی پز نشدی؟ تو که کارت خوبه.

romangram.com | @romangram_com