#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_6

-مامان جان خواهش میکنم شروع نکن. آخه اون بساط رو بکشم اینجا!
-چکارشون داری خانم؟! بذار به کارشون برسن.
با دخالت بابا مامان به همان چشم غره رضایت داد و ما سریع به اتاقم رفتیم. کنار هم نشسته و به پشتی تکیه دادیم.
-خوش به حالت. کاش منم عقل تو رو داشتم و شوهر نمیکردم.
دستی رو شکم کوچکش کشیدم. انگار نه انگار هفت ماهه بود. شکمش کوچک و سفت بود و بیضوی. خودش هم رنگ و رویش نزار بود و از همیشه لاغرتر به نظر می رسید. ضربه ای زیر دستم احساس کردم و لبخند روی لبانم نقش بست
-به خاطر این فینقیلی این حرف رو نزن. منم کم به خاطر رد کردن خواستگار حرف نشنیدم. براش اسم انتخاب کردید؟
-مامانش میگه بذارید نصرت!
-وا توی دوره زمونه هوتن و آریا بذارید نصرت ؟ اونم روی پسر؟
-چی بگم. میگه به ناصر بیاد.
-بیخود . اینکار رو نکنیا!! بچه ات بعدا نفرینت میکنه با این اسمش . حالا میگفت بذار نادر یک چیزی. نصرتم شد اسم؟!
-مگه دست منه. نوه اول پسریشونه. تازه پسرم هست . میگن حقشونه. ناصر هم چیزی نمیگه.
-والا اسم عمه هاش که لیلا و ترنج و رضوانه. اسم عموشم که کامرانه. این وسط سلیقه اشون برا تو گل کرده؟
فرنگ دستی رو شکمش کشید و جایش را راحت کرد:
-منو ول کن. از سدا بگو.
فهمیدم دوست ندارد بحث را ادامه دهم. از غم او من هم می رنجیدم.
-چرا به سدا علاقه مند شدی؟
-از بیکاری بهتره.

romangram.com | @romangram_com