#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_5
-از این خاله جان سِدا(seda) بگو.
صدایم را آرام کردم:
-یک خانم پیر ارمنیه. موهاشم مثل برف سفیده. مالک اونجاست. میگن قبل از مرگ پسرش و قبل از انقلاب خودش شیرینی می پخته. اونایی که از شیرینی هاش خوردن میگن کارش عالیه. اصلا ارامنه شیرینی پزهای قابلیند.
دستش به سمت ظرف شیرینی رفت و دوباره در دهانش گذاشت:
-اینقدر نخور . دیابت میگیری ها.
-چکارش داری. بذار بخوره. الان هر چی داره و نداره رو بچه اش میکشه. بخور مادر بذار جون بگیری!
هینی از نزدیکی مامان کشیدم. نگاهی به اوانداختم تا بفهمم از قضیه ارمنی بودن سدا خبر دارد یا نه که با دیدن ظاهر آرامش خیالم راحت شد. با اینکه تمام کارمندان و شیرینی پزهای خاله سدا مسلمان بودند و او فقط مالک و صاحب کار به حساب می آمد ولی با حساسیت های مامان می دانستم خوشش نخواهد آمد من برای زنی ارمنی کار کنم. البته از رضایت بابا هم تعجب کردم ولی خب، کارهای عجیب و غریب بابا کم نبود .ولی کنار آمدن مامان با این مساله از محالات بود.
.فرنگ شیرینی بعدی را هم برداشت . داشت زیادی شیرینی میخورد و مرا نگران کرده بود. من از مامایی چیزی نمی دانستم ولی با تجربه بارداری زیبا، فکر میکردم وضعیت خواهرم طبیعی نیست که دهمین شیرینی را اینقدر راحت در دهان میگذارد. شخص پرخوری نبود و اتفاقا در طول بارداریش خوراکش از همیشه کمتر شده بود . سرم را کنار گوشش بردم.
- جا برای غذا هم بذار آبجی خانم. می ترسم با این همه شیرینی که امروز خوردی. کلوچه به جای بچه تحویل بدی!
فرنگ پوزخندی زد و چیزی نگفت. می دانستم که از حرفم ناراحت نمی شود. مشکلش چیز دیگری بود. آه عمیقی کشیدم. غم داخل چشم های خواهرم دلم را به درد می آورد. ناصر شوهرش، از وقتی فهمیده بود ، بعد از شش سال باردار است خون به دلش کرده بود. ناصر از بچه ها بیزار بود. ولی هیچکس حرف فرنگ را نمی پذیرفت و فکر میکردند مشکلی دارند که باردار نشده است. او نیز دست به کار شد و عاقب همان شد که می ترسید. ناصر زندگیش را سیاه کرده بود. بیچاره فرنگ که برای فرار از محیط خانه و دیکتاتوری های بابا، تن به ازدواج با اولین و نامناسب ترین خواستگارش داده بود. فرنگ دستم را کشید:
-بریم اتاقت؟
سبزی پاک شده را برداشتم و سفره حاوی آشغالهایش را در هم پیچیدم و روی سبد گذاشتم.
-بذار اینا رو بذارم آشپزخونه.
کنار در آشپزخانه ایستاد و منتظر ماند تا کار من تمام شود. دستهایم را شستم و از آشپزخانه خارج شدم.
-مامان فعلا با من کاری نداری؟ می خوام مدل جدید از فرنگ یاد بگیرم.
مامان نگاهی به ما انداخت و مثل همیشه اخمهایش در هم رفت:
-همین جا یاد بگیر. مگه من نامحرمم!
romangram.com | @romangram_com