#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_4

-والا تا اونجا که من میدونم آقاجونم براش مهم نیست من چه قبرستونی میرم چه برسه به اینکه بخواد بیاد محیط کارمو ببینه. همینقدر که آسه برم و بیام و دم غروب خونه باشم براش کافیه! اگه نذاشت برم دانشگاهم فقط به خاطر آرش خیرندیده بود.
-پشت داداش و بابات درست حرف بزن!
کلافه از آشپزخانه بیرون آمدم . چادر و کیفم را برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.
-روتون نشدتنها بگید پشت سر داداشم؟! آقاجونم رو چسبونید پشتش!
-هما!!
در اتاق را محکم بهم کوبیدم. پر حرص خودم را روی زمین رها کردم. همیشه آرش ، عزیزتر بود و همیشه عزیزتر هم خواهد ماند. مگر همین پدرم نبود که گفته بود یک موی پسر بالای دار می ارزد به صد تا دختر پاک و نجیب ؟ مامان که همیشه برایش آرش جایگاه خاص خودش را داشت. اشک را که دم چشمم آمده بود پس زدم. هر چند آرش گاهی هم به درد میخورد. مثلا همین الان چون زیبا همسرش میخواست سرکار برود ، کاری کرد که بابا ، با سرکار رفتن من موافقت کند تا راه برای زیبا باز شود. وگرنه بابا، با دخالتهایش زندگیشان را جهنم میکرد . حالا چه حربه ای بهتر از همای فلک زده ، که پتک شود به سر او که اگر کار برای دختر عار است ، چرا هما سر کار برود و زیبا نرود و بابا را به جای خودش و همسرش ، به جان من بیاندازد که چرا هوس کردم شاغل شوم.
برخواستم و شروع به تعویض لباسهایم کردم. از فکر به قنادی بزرگ ماسیس غرق لذت شدم. ماسیس!! لحظه اولی که دیدمش حتی توجه ای به اسمش هم نکرده بودم.


کنار فرنگ نشسته بودم و سبزی پاک میکردم . جمعه بود و همه دور هم جمع بودیم. هرچند مثل همیشه ناصر شوهر فرنگ دیرتر از همه می آمد و هنوز آرش هم نیامده بود. فرنگ کسل به نظر می رسید. از وقتی آمده بود توی خود بود. کنار گوشش زمزمه کردم.
-تو چه فکری هستی آبجی خانم؟
فرنگ شیرینی کنار دستش را داخل دهانش گذاشت . لبهایش جمع شد و با لذت شیرینی را فرو داد
فرنگ: چه شیرینی هاش خوش مزه است. مال شیرینی پزی شماست؟
با افتخار سری به تایید تکان دادم.
-پس چی!! هم شیرینی هاش عالیه هم خودش خوشگل و بزرگه. هم کارکناش خوبند. هنوزم باورم نمیشه آقاجون رضایت داد. یک لحظه فکر کن، اومد قنادی و با خاله سدا هم حرف زد.
فرنگ: آره مامان که گفت شاخ هام در اومد. بس که نسبت به ما بی توجهه!
نیم نگاهی به بابا انداخت که شش دنگ حواسش به اخبار تلویزیون بود. با صورت سبزه و آن ابروهای پر و قامت محکم و بلند زیادی برازنده شغل قصابی بود . و به همان اندازه که لایق کارش بود، بی احساس بود و تند و تیز . صدای فرنگ مرا از آنالیز کردن بابا فارغ کرد:

romangram.com | @romangram_com