#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_3

-مامان!!
-آخه مگه شرطش رو نشنیدی!! گفت بهت جهاز نمیده. مگه دوزار سی شاهی که میگیری کفاف میده!
پوزخند صداداری زدم.
-اگه میخواد مثل فرنگ بهم جهاز بده همون بهتر که نده . حداقل میگم خودش شرط کرده. خواهرم مثل بدبخت بیچاره ها شوهر کرد که چی؟؟ دنده ی آقای دوماد نرم ، خودش جون بکنه وسیله بخره. به بابای من چه ارتباطی داره وسیله برا عیش ایشون بخره!!
مامان آه عمیقی کشید و لب فرو بست. هنوز هم عروسی فرنگ برایش غصه به همراه داشت.
- چرا آه میکشی مامان؟ عوضش برای تک پسرشون شهر رو مهمون کردند. خونه خریدند. ماشین انداختن زیر پاش!
-حالا این کارت چی هست؟
ذوق زده از اینکه دیگر پاپیچم نمی شود از عوض کردن بحث استقبال کردم.
-وای مامان جاش معرکه است. بالاخره اون همه کلاس آشپزی و شیرینی پزی به کارم خورد.
سیب زمینی را داخل آب نمک انداخت. حواسم را جمع کردم که سوتی ندهم نباید می فهمید صاحب کارم کیست!
-خب؟
-یک شیرینی فرشی بزرگه!
-فروشنده شدی؟ مگه آقات نگفت فروشندگی نه؟!
-نه..توی آشپزخونه اش استخدام شدم. یک ماه آزمایشی تا بعد بشم کمک شیرینی پز. خیالتون راحت هیچ مردی توی آشپزخونه نیست. صاحب کارمم خانمه. دو تا آقای فروشنده داریم که شوهر دو تا از شیرینی پزان.
نفسی از سر آسودگی کشید.
-آقات باید کارت رو تایید کنه.
باز هم پوزخند رو لبم نشست:

romangram.com | @romangram_com