#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_75
قلبم تند تند میزد. از من چشم گرفت و یقه ام را رها کرد:
-بیا داخل اتاق. میدونی که خوشم نمیاد صدامو همسایه ها بشنون!
این را گفت و خودش زودتر از من داخل خانه اش شد. حیاط یک متریش را با اکراه رد کردم و وارد فضای خانه شدم. نمی توانستم منکر خوش سلیقه گی اش شوم. خانه کوچکش که فقط یک اتاق داشت و یک آشپزخانه کوچک و سرویس بهداشتی. سالنی در کار نبود. اتاق خواب و پذیرایی و همه همان یک اتاق بود که به خوبی دکورش کرده بود. از تخت جدید کنار اتاق چشم گرفتم و بغضم را فرو دادم. پدرم و او...اندیشه ام را مهار زدم و نفس عمیقی کشیدم . دستم را مشت کردم. دلم میخواست خفه اش میکردم!
-بیا بخور. دستات داره می..
نفهیمیدم کی رفت و جوشانده آورد. نگذاشتم حرفش تمام شود. تمام بغضم را مشت کردم و زیر سینی جوشانده اش زدم. سینی برگشت و جوشانده روی زمین ریخت و لیوان شکست . نفس عمیقی کشید و خم شد تا خورده شیشه ها را جمع کند:
-اگه اینطوری آروم میشی..
-ساکت شو سایه...ساکت شو...تو رو خدا ادای آدمای خوب رو در نیار...تو...تو..چطور این کار رو کردی هان؟
صدایم بی اختیار بلند شده بود و لرزش دستم بیشتر. بلندش کردم. می لرزیدم ولی می دانستم زورم به او که ریزه جثه بود و لاغر می چربید:
-بهم بگو چرا بدبختمون کردی؟
چشمهایش پر از شراره های خشم شد:
-من بدبختتون نکردم. اینو خودتم میدونی! شما خیلی قبلتر هم بدبخت بودید!
-حرف دهنت رو بفهم عوضی. هر چی بود، تا قبل از حضور تو ما بابامون رو داشتیم. آقاجون بود، مامان بود. حالا هیچ کدوم رو نداریم. مامانم..مامانم مثل دیوونه ها شده. قرص میخوره..تو اینکار رو باهاش کردی.
به دیوار کوبیدمش. شیشه داخل دستش فرو رفت و آخش را بلند کرد. لحظه ای پشیمان شدم ولی وقتی نگاه طلبکارش را دیدم همان حس ترحم هم از میان رفت:
-چی فکر کردی بچه! من نبودمم پدرت میرفت سراغ یکی دیگه!
-چرت میگی. داری توجیه الکی میکنی کارتو! بابای من هر چی بود مرد زندگی و خانواده اش بود.
جای زخمش را فشار داد و در چشمهایم براق شد. پوزخند زشتی گوشه لبش جا خوش کرد:
-مرد خانواده...ههه...خبر نداری بابات قبل از من سه تا زن صیغه کرده بوده!
romangram.com | @romangram_com