#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_74

تا آنجا که می دانستم مستاجر بود و این خانه کوچک حیاط دار اجاره ای بود. زنگ خانه را به صدا در آوردم . صدای پایی در پشت در آمد و کمی بعد در گشوده شد. صورت خندانش پیش چشمم ظاهر شد. با دیدن لبخندش خشم در رگهایم جوشید. کاش کمی شرم و ناراحتی در چشمانش میدیدم. کنار کشید:
-پشت درخت دیدمت. بیا تو. خیلی وقته منتظرت بودم. انتظار داشتم زودتر از اینا ببینمت.
در را طوری گرفته بود که کسی جز من نتواند او و داخل خانه را دید بزند. نگاهی به ظاهرش کردم. مثل همیشه آرایش داشت و لباس بازی پوشیده بود. چادری هم شل روی بازوهایش افتاده بود ، از فکر اینکه جلوی پدرم اینگونه بوده است نفسم تنگ شد. اخمهایم را در هم کشیدم. دیگر دلم نمیخواست داخل خانه اش بروم. متوجه شد که بازویم را کشید و وارد خانه ام کرد و در را بست:
-غریبی میکنی هما؟
پوزخندی روی لبم شکل گرفت:
-آشنا نمی بینم که غریبی نکنم.
ابروهایش بالا پرید. چشمهای درشت و خمارش زیر ابروهای باریک و تتو شده، جلوه ی بیشتری پیدا کرده بود.
-بیا تو حرف میزنیم.
-حرفیم مونده؟
به سمتم چرخید و پوزخندی زد:
-پس برای چی اومدی اینجا؟اومدی منو ببینی؟
-نه .اومدم خیاط مامانم رو ببینم. زنی که پاشو از گلیمش درازتر کرده و سایه ی شومش رو انداخته روی زندگی یک زن دیگه! میخوام ببینم وقاحت یک نفر چقدر میتونه باشه!
اخمهایش در هم رفت و به در بسته تکیه داد:
-توهین نکن هما!
-توهین؟ دلم میخواد دهنم رو باز کنم و هر چی میتونم نثارت کنم ولی تو لایق دشنامم نیستی!
به سمتم چرخید و یقه ام را در دست گرفت:
-ببین دخترجون، فکر نکن آروم میشنیم هر چی دوست داری بگی.

romangram.com | @romangram_com