#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_73
قلبم از صراحت کلامش گرفت و اشک در چشمم نشست:
-اگه..اگه بابا بفهمه بدبخت میشم...تازه....تازه ممکنه از ترسش بفرستدش خونه ما...بخدا تحمل ندارم باهاش زندگی کنم اینو بفهم!
-من که میگم خامی ، میگی نه! بسپرش به من . کاری میکنم این زن نه تنها دیگه توی زندگی تو پیداش نشه، بلکه غلط بکنه تا آخر عمرش زیر پای مرد زن دار بشینه!
-از کجا معلوم بابام خودش اونو از راه بدر نکرده باشه؟!
طوطی کلافه ضربه دیگری به سرم زد که آخم را در آورد:
-وای که چقدر ساده ای! تا میام بهت امیدوار بشم، نا امیدم میکنی. آخه مگه میشه مردا بدون اینکه چراغ سبز از زنا بگیرن برن جلو؟!
مردد بودم. حرفهایش هم تحریکم میکرد و هم می ترساندم. از طرفی وضع زندگی فرنگ نگرانم کرده بود و از طرف دیگر، نبود بابا و کارهای مامان کلافه ام کرده بود. طوطی هیچ چیزی نمی دانست. فقط می دانست من و مادرم در خانه تنهاییم و خواهر و برادرم ازدواج کرده اند و نیستند. او از زندگی ما چیزی نمی دانست. من بر عکس مادر شدیدا مخالف این بودم که حرفهای خانه از چهاردیواریش خارج شود. اگر آن روز بابا را با سایه ندیده بود، هرگز نمی گذاشتم بفهمد پدرم چه شاهکاری کرده است. مثل روزهای قبل که هیچ کس چیزی نمی دانست! حالا هم خیلی حرفها را به او نمی گفتم. طوطی از حرفهای چند پهلوی بابا نمی دانست. از سردرگمیش و از نارضایتیش از در خانه ماندن من هم، نمی دانست. نمی دانست و اینگونه مرا در تنگنا گذاشته بود، وای بر اینکه خبردار هم میشد. با تردید سرپنجه روی زمین کوبیدم.
-میخوام فردا برم در خونه اش ، اگر نشد ....شاید به حرفت گوش بدم.
-خیلی دیوونه ای دختر! مثلا بری چی میشه؟!
-نمی دونم. میخوام باهاش حرف بزنم.
صدای الهام هر دوی ما را به خود آورد:
-بیاید اینجا کلی کار داریم. هی در گوش هم چی ویز ویز میکنید؟
الهام شدیدا از طوطی بیزار بود. همانقدر که مرا از سام دور میکرد ، از طوطی هم برحذر می داشت. درکش نمیکردم. به نظرم الهام مشکل داشت. هرچند بشری هم به طوطی روی خوش نشان نمیداد و من گمان میکردم این برخوردها ، ناشی از عدم آگاهی آنها از زندگی طوطی است و دلم برای طوطی می سوخت. به سمت الهام و مهناز که با اخم نگاهمان میکردند رفتیم. طوطی کنار گوشم زمزمه کرد:
-به حرفم گوش بده. این زن آدمی نیست که بتونی باهاش منطقی حرف بزنی!
این را گفت و از من دور شد. زیر نگاههای مهناز و الهام دیگر نتوانستم به او حرفی بزنم. دلهره و اضطراب داشتم. نمی دانستم چه کاری صحیح است و چه کاری غلط. اما این را میدانستم که باید با سایه حرف بزنم. باید به او بفهمانم چه انسان نامردی است که زندگی ما را به گند کشیده است.
چند ساعتی از سدا مرخصی گرفته بودم تا به خانه سایه بروم. ساعت 8 صبح بود و من کنار درخت کاج نزدیک خانه اش کشیک میکشیدم تا بابا از خانه خارج شود و من بتوانم به آنجا بروم. انتظارم زیاد طول نکشید و بابا سرحال و شاد از خانه خارج شد. از همانجایی که ایستاده بودم، می توانستم سایه ی سایه را ببینم که به بدرقه پردم آمده است. پوزخندی روی لبم ظاهر شد. انگار حق با مادرم بود، خوشی های بابا، با دیگری بود. بسم اللهی گفتم و به سمت خانه اش حرکت کردم.
romangram.com | @romangram_com