#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_72
لرز بر تنم نشست و پلکم پرید:
-ساده ای طوطی. بابام براش جون میده. مگه به همین راحتیاس! تازه بفهمه من اذیتش کردم که دیگه بدتر . می ترسم از واکنشش . تو بابام رو نمی شناسی.
-مگه مجبوری خودت اذیتش کنی؟
چشمهایم گرد شد:
-منظورت چیه؟
نگاهی به اطراف انداخت. وقتی الهام را سرگرم کارش دید مرا کنار کشید و آرام زمزمه کرد:
-بسپار به یکی ، تنهاست و اذیت کردنش کار نداره!
نفسم برید. قلبم تند تند میزد:
-چی میگی برای خودت؟ یعنی آدم اجیر کنم برای اذیت کردنش؟ این جرمه!
محکم توی سرم زد:
-چقدر ترسویی دختر. نمیخوای که بکشیش. فقط کافیه بترسونیش. همین!
کمی وسوسه شده بودم. دلم میخواست تاوان همه ناراحتی های این چند ماهه را پس میداد، اما باز هم قدرت ترس بیشتر بود:
-ولی چطوری؟ بابام شبها میره اونجا!
-اونش با من! تو فقط مشخصات و آدرسشو بده، کاریت نباشه.
تردید مثل خوره برجانم افتاده بود:
-من آدم این کارا نیستم طوطی خانم.
-بس که نازنازی هستی. بشین تا زن بابات شوهرت بده و مادرت رو بفرسته اون دنیا!
romangram.com | @romangram_com