#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_71
درست بود که پدرم به دلیل مخفی نکردن ازدواج دومش از ما و گرفتن اجازه از مادرم ،خیلی هم مورد نکوهش دوست و آشنا نبود، ولی می دیدم و می شنیدم که چون دو زندگی دارد ، مورد تمسخر قرار میگیرد و این برای مرد مغروری مثل پدرم سخت بود . قانون و شرع به او اجازه داده بودند، ولی مردم به او حق نمیدادند و او فراموش کرده بود که در میان مردم زندگی میکند . مادرم بجز زبانش که تلخ و بی پروا بود، هیچ ایراد دیگری نداشت و همین کار پدرم را زیر سوال می برد و باعث میشد همه حق را به مادرم بدهند ، بخصوص که مامان ، پیش هر کس از آشنا و غریبه که می نشست ، شکوه میکرد و آبروی داشته و نداشته بابا را حراج میزد . بابا هم به تلافی در خانه زجرش میداد و در عوض ، مامان مرا زجر کش میکرد . این وسط آنکه بیشتر آسیب میدید ، من بودم. چرا که علاوه بر مامان، بابا هم به تلافی اوضاع بد زندگیش، مرا محدود و محدود تر میکرد و بیشتر به من سخت میگرفت . حرفهای عجیب میزد. بهانه تراشی می کرد . از اینکه خواستگار نداشتم گله میکرد . دائم میگفت لابد رفتاری داشته ام که باعث شده خواستگاری نداشته باشم . پشیمان بود که به زور شوهرم نداده است! انگار میخواست با رد کردن دخترِ در خانه مانده اش، مشکل تجدید فراشش را حل کند. میخواست هر دو زن را زیر یک سقف ببرد و خلاص شود و آن وقت کنار آمدن آنها با هم را ، به خودشان واگزار کند.
مامان هم که این موضوع را درک کرده بود ، سکوت کرده و حرفی از خواستگاری ضمنی مادر هادی نزده بود. هرچند این کار را برای خودش کرده بود، ولی من از او سپاسگذار بودم زیرا بابا، اگر میفهمید با بدخلقیهایش کاری میکرد که من هم مثل فرنگ برای فرار از خانه ، تن به ازدواجی دهم که به آن راضی نبودم . هرچند با شناختی که از خانواده هادی داشتم، با ناصر و خانواده اش زمین تا آسمان فرق داشتند ، ولی منی که دلم به او رضا نبود ، بی شک زندگی جهنمی ای برای خودم و او می ساختم.
اما حتی بازگو نشدن پیشنهاد دوباره هادی هم، نمی توانست مرا آرام کند. می ترسیدم با نفوذی که سایه بر پدرم یافته ، همان بلایی که بر سر طوطی آمد، به نحوی دیگر بر سر من نیز نازل شود . چرا که مطمئن بودم ، بابا از فدا کردن من برای زندگیش ابایی ندارد . ازطرفی به قول طوطی ، برای سایه هم اینقدر که حضور من زنگ خطر بود ، خواهر و برادرم نبودند . مسلما ، سایه ای که من می شناختم ، در صورتی که من در خانه نبودم به راحتی می توانست به خانه ما بیاید و مامان را نیز از صفحه بازی حذف کند. وضعیتم در خانه پیچیده بود و اوضاع روحیم بد، چرا که مامان برای حفظ زندگیش مرا در کنارش میخواست و بابا و سایه به دلایل دیگر عدم حضورم را خواستار بودند.
فشار زیادی را که تحمل میکردم ، هیچ کس درک نمیکرد جز طوطی . آرش و فرنگ هر کدام سرشان به زندگی خودشان گرم بود. آرش که محکومم میکرد به بدبینی و فرنگ هم در برابر غصه هایم فقط اشک می ریخت و کاری از دستش بر نمی آمد . اما دیگر طاقتم سر آمده بود. همه چیز را تحمل کرده بودم تا دیروز . دیروز که فرنگ تلفن زد و با گریه مرا به خانه اش فراخوانده بود. حدس اینکه چه اتفاقی افتاده سخت نبود. بینوا فرنگ! ناصر بعد از تقریبا دو ماه دوباره خونین و مالینش کرده بود.
بیچاره فقط میگریست و از من میخواست حواسم را به پسرش بدهم. گویا آن روز به دلیل اینکه نادر مریض شده بود ، نتوانسته بود ناهار بپزد و وقتی ناصر از سر کار می آید ، به جای همدردی و کمک به او به جانش می افتد که از زندگیش به خاطر نادر زده است و ادعا میکند به همین دلیل از بچه بیزار بوده است . نادر کوچک هم از تاخت و تاز پدرش در امان نمانده بود و تن کوچکش کبود بود . گویا هنگام مشاجره ،بچه ی تب دار بیدار میشود و شروع به گریه میکند و ناصر کاری با او میکند که هیچ حیوانی با فرزند خود نمیکند. به راستی که آدمی همانقدر که افضل مخلوقات است اسفل آنان نیز هست.
وقتی به خانه شان رسیدم، ناصر هنوز در خانه بود. انگار منتظر مانده بود تا فرنگ را به کسی بسپارد و برود. مرا که دید رو ترش کرد و از خانه بیرون زد. اما قبل از رفتنش حرفی زد که تمام بدنم را لرزاند و باعث شد که مصر شوم به دیدن سایه . هنگام بیرون رفتن ناصر گفته بود که"به خواهرت بفهمون که اگه به این رویه ادامه بده مثل پدرش زن میگیرم ، ولی به همین خونه میاررمش تا خواهرت به بچه داریش برسه و زن دومم به من!" تنم از حرف ناصر لرزیده بود. حال اینکه فرنگ چقدر در آغوشم گریسته بود و چه زجری کشیدم تا تب بچه اش را پایین بیاورم و زخمهایش را تیمار کنم بماند! بینوا فرنگ که نه راه پس داشت و نه راه پیش. بینوا او که هیچ حامی ای نداشت. شاید اگر مامان همان اوایل در گوشش نخوانده بود دعوا نمک زندگی است به این روز نمی افتاد. کسی نبود که به آنها بفهماند اگر این نمک نباشد ، زندگی شیرین میشود. چرا خشونت ها و ناراحتی ها را ب جای درمان ، توجیح میکردند؟ حالا هم که ناصر نمک برداشته بود و زخممان را نمک می پاشید. اما من راه داشتم. من نباید میگذاشتم قصه زندگی من هم قصه ی زندگی خواهرم شود!
مشتی که به بازویم خورد مرا از دره ی افکارم بیرون کشید:
-باز که رفتی توی هپروت بچه!
به طوطی نیش خندی زدم.
-اگه به حرف من گوش داده بودی و همون روزا رفته بودی سروقت این زن بابات، الان اینقدر قیافه ات نزار نبود!
-مثلا چی میشد؟ زن رسمی بابامه. زن رسمیش. زن صیغه و یا نامشروع که نیست!
-هرچی! من جنس این زنا رو میشناسم. باید می ترسوندیش تا بره رد کارش. اگه بفهمه قدرت داره ، قورتتون میده.
متعجب نگاهش کردم:
-مثلا چکارش میکردم؟
بی خیال شانه بالا می اندازد ولی در چشمهایش برق نفرت می درخشد:
- یک زن از زندگیش آرامش میخواد . اینو که ازش بگیری خودش می فهمه دیگه جاش اونجا نیست!
romangram.com | @romangram_com