#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_70
-شکر.
نگاهش به من افتاد که پشت سر مادرهایمان ایستاده بودم. با سر سلام کرد و جواب گرفت و به سمت مادرش چرخید:
- بریم مامان؟
فاطمه خانم روبرویش ایستاد. انگار دلش طاقت نداشت که همان موقع پرسید:
-مامان جان از کی رسیدی؟
-ده دقیقه ای میشه، چطور؟!
فاطمه خانم به سمتم چرخید و ابرویی بالا انداخت:
-آخه من هماجون رو فرستادم ببینه رسیدی یا نه. میگه نبودی؟!
نگاه هادی بالا آمد و روی من نشست. چشمهایش را ریز کرد. زیر سنگینی نگاهش نفس کم آوردم. لب گزیدم . آبرویم داشت می رفت . واقعا اگر می دانستم هادی پشت در است، با آنکه دوست نداشتم ببینمش در را باز میکردم. خدا کند فکر نکند به عمد معطلش کرده ام! زیر نگاه هادی سرم را به زیر انداختم . کاش بفهمد به عمد کاری نکرده ام. صدایش بر گوشم نشست
-احتمالا جایی رو که دیدند، من نبودم. یا قبل از رسیدن من کوچه رو دیدند.
متعجب سر بلند کردم. لحظه ای به من نگریست و سریع نگاهش را گرفت .اشتباه میکردم یا واقعا روی صورت همیشه جدی اش لبخند داشت؟ فهمیده بود در خانه را باز نکرده ام و داشت خرابکاری من را می پوشاند؟ لبخندی بی اجازه روی لبم شکل گرفت. فاطمه خانم بالاخره دست از بازخواست کردنش کشید:
-حتما همینطوره. بهتره بریم پسرم. ببخشید مزاحمتون شدم ملیحه خانم.
-خوشحالم کردی. این چه حرفیه!
دیگر نماندم تا تعارفاتشان تمام شود. سریع خداحافظی کردم و به داخل ساختمان بازگشتم. سنگینی نگاه هادی را تا لحظه آخر حس میکردم. از دست خودم و بی فکریهایم عصبانی بودم. اما من چه می دانستم این نخود سیاه ، خیلی هم سیاه نیست و فاطمه خانم قصد دارد مرا با پسرش روبرو کند؟ از فکر به اینکه صحبتش را با مامان ، کش داده و تصور کرده که در این مدت با پسرش گپ می زده ام مو به تنم راست شد. شکلکی به آینه کنار سالن درآوردم"اصلا خوب شد که در رو باز نکردم"
موهایم را کشیدم و کلافه به اتاقم رفتم. نباید به این خرابکاری فکر میکردم. کاری بود که شده بود . فقط خوبیش این بود که کسی جز هادی متوجه دروغم نشده بود و بدیش این بود که آن لبخند کذایی از جلوی چشمم پاک نمیشد. نفسم را محکم بیرون دادم، چوب خط خرابکاری هایم پیش هادی پرتر میشد.
دو ماهی از ازدواج مجدد بابا میگذرد و چند وقتی است که می بینم بابا سرگردان است. قبلا هم این سرگردانی را در او دیده بودم. اما انگار نوعش فرق میکرد. ان موقع بابا شاد و سرخوش بود. معلوم بود چیزی را مخفی میکند ولی درمانده نبود! به نظرم زمانی بود که تازه سرو گوشش میجنبید و به قولی تازه عاشق شده بود ، ولی حالا حسابی به هم ریخته است. مردی که همیشه حواسش به مادرم بود که دست از پا خطا نکند ،حالا مجبور بود تنهایش بگذارد . مرد همیشه حق به جانب زندگیمان ، حالا در برابر حرفهای مامان یا سکوت میکند و یا خشونت به خرج میدهد. دو ساعتی از روز که در خانه است ، فقط دعوا داریم و آرامش از خانه رفته است. انگار واقعا راضی نگه داشتن دو همسر برایش سخت بود! نمی توانست حواسش به دو زندگی باشد و هم هوای سایه را داشته باشد و هم هوای مامان را . حس میکردم از این زندگی دوگانه رنج می کشد. اما به قول معروف خود کرده را تدبیر نبود و کاری نمی توانست انجام دهد.
romangram.com | @romangram_com