#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_69

زن بابا، با سیاست همه چیز را در دست میگیرد و در اولین قدم طوطی را که آن موقعیت، 17 سال داشته، به همسری برادرش میدهد، مردی که از زندگی فقط خوش گذرانی را میشناخته است. کم کم خواهر و برادر اموال پدرش را با حیله، تصاحب میکنند و پدرش وقتی میفهمد رکب خورده که مطلع میشود زن دومش از همان ابتدا از نازا بودنش مطلع بوده است. پدر طوطی از ناراحتی سکته میکند و نامادری اختیار دار همه چیز میشود و دو خواهر کوچکترش را نیز شوهر میدهد . بعد اموال را بالا میکشد و با کوچکترین خواهرطوطی و شوهر طوطی، غیبشان میزند. طوطی میماند و شناسنامه ای که مهر طلاق ندارد و هزار بدبختی! بعد از رفتن زن بابا ، بیش از 20 سال از زندگیش را به پای پدری معلول گذاشته بود که تباهی زندگیش را مدیون او بود
به زحمت طلاق گرفته بود و زندگیش خلاصه میشد در پدرش و خواهرانش . خواهرانی که برعکس او از شوهر، شانس آورده بودند و روزگارشان بهتر از او بود. نم اشک را از چشمم گرفتم. وقتی خودم راجای او میگذارم می بینم اگر من به جایش بودم دوام نمی آوردم .چشمان طوطی موقع گفتن این حرفها از اشک برق میزد. داخل نگاهش نفرتی عمیق نهفته بود. نفرتی که مرا تشویق میکرد به انتقام. انتقام از زنانی مانند سایه و زن بابای طوطی، که سایه نحسشان را بر خانه دیگری می افکندند. با شنیدن ادامه حرفهای طوطی بیشتر مجاب شده بودم که کاری کنم و دست روی دست نگذارم . من نمیگذاشتم سرنوشت تلخ طوطی تکرار شود. باید با سایه روبرو میشدم. باید جایی که همه خانواده ام سکوت کرده اند ، کاری میکردم. آرش که خیلی زود موقعیت جدید را پذیرفت. به قول خودش آقاجون زن گرفته قتل که نکرده! فرنگ هم که دو دستی باید هوای زندگی خودش را داشته باشد.
مامان هم که حرفش نگفتنی بود. یا در فکر فرو می رفت و گیه و ناله میکرد و یا یک پارچه آتش میشد و هر کس که در اطرافش بود از شعله هایش بی نصیب نمی ماند. مامان اگر سیاست و درایت این کارها را داشت ، شاید بابا هیچ وقت جرات نمیکرد زن دوم اختیار کند.
باشنیدن صدایی ترسیده و به عقب جستم:
-حواست کجاست هما!
به سمت مادرم برگشتم. کنار فاطمه خانم ایستاده بود و با قیافه عصبانی به من مینگریست. همیشه از اینکه آنقدر در فکرهایم غرق میشوم که متوجه اطرافم نیستم شاکی بود. خجالت زده بلند شدم و ایستادم.
-ببخشیدم نفهمیدم اومدید داخل حیاط.
-ایراد نداره عزیزم. هادی نیومده بود؟
اندیشیدیم "وقتی در نزده است، پس نیامده ". با اطمینان جواب دادم:
-نه نیومدند.
-عجیبه. ده دقیقه پیش پیام داد رسیده!
ابروهایم بالا پرید .یعنی هادی پشت در بوده است؟ وای بر بیفکری های من! اگر معلوم شود اصلا در را باز نکرده ام ، حسابی بد میشود . خجالت زده سر به زیر انداختم. هیچ حرفی نمی توانست کارم را توجیح کند. ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد...فاطمه خانم چه گفت؟ می دانست پسرش پشت در است و به عمد مرا...هین خفیفی کشیدم. حس عجیبی زیر پوشتم دوید. مامان و فاطمه خانم به سمت در راه افتادند. قلبم تند تند شروع به کوبیدن کرد. خدا کند پشت در نباشد! مامان در را باز کرد و فاطمه خانم به بیرون نگاهی انداخت.
-اِوا هادی که اینجاست!
مامان با چشمهایی برزخی نگاهم کرد. متوجه شده بود چیزی درست نیست. از ناراحتی لب گزیدم. موقعیت بدی بود. بینوا هادی که پشت در معطل مانده بود و مقصر من بودم. در کشاکش افکارم بودم که هادی، در درگاه خانه ظاهر شد، چادرم را سفت کردم.
-سلام ملیحه خانم.
-سلام پسرم. خوبی؟
-به مرحمت شما.شما خوب هستید؟

romangram.com | @romangram_com