#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_68

-بخدا من برا هما نگرانم. شکر خدا که فرنگیس جان شوهر کرده و رفته پی زندگیش، اونی که آسیب میبینه این دختر معصومه!
قدم تند کردم وبه آشپزخانه پناه بردم تا صدایشان را نشنوم ، ولی صدایشان به وضوح شنیده میشد.
-میدونی که هنوز دلم پیش هماست. باور کن توی این یک سال ، چند جای دیگه برای هادی رفتیم خواستگاری، ولی از شما چه پنهون نه به دل خودم نشست نه دل پسرم. راستیاتش میخوام اگه اجازه بدید یک بار دیگه برای هما جون بیایم.
چشمهایم فراخ شد و قلبم با شدت میکوبید. خدایا نه..این یکی دیگر خارج از تحمل من است! آنها هنوز در فکر من هستند؟ قلبم انگار در سینه جایش تنگ شده بود. ضربانش را از روی پیراهنم نیز حس میکردم.
-میدونی که خاطرش عزیزه. میدیش دست آشنا، خیالتم جمعه. بخدا که اگه این قضیه ی پیش اومده بخواد براش ناراحتی درست کنه!
-چی بگم فاطمه خانم، منم نگرانشم. میترسم دست نا اهل بیوفته. من که از خدامه ولی اختیار هما دست پدرشه. اونم که فعلا...
مامان این را گفت و زیر گریه زد.
-آروم باش ملیحه جان. آروم. بخدا همه فهمیدن ایرج خان گول خورده. مردا همینند ولشون کنی......هما جون میری ببینی هادی اومده دنبال من یا نه؟
چشمهایم گشاد شد. تا نوک زبان آمد که بگویم خب زنگ میزند می فهمیم. اما به سرعت فهمیدم که این همان نخود سیاه معروف است! از خدا خواسته چادرم را به سر کشیدم و به حیاط رفتم. پوزخندی روی لبم میخواست حرفهایشان را نشنوم؟ حق هم داشت. اگر قرار بود هزار بار دور از جانم بشوم زن هادی، مسلما دلش نمیخواست از مردها بیزار شوم. ولی او چه میدانست که من نشنیده از مردها بیزار بودم. با دیدن زندگی پدر و مادرو خواهرم از هر چه ازدواج بود فراری بودم!
کلافه داخل حیاط ایستادم. حیاط پاییز زده تماشایی بود. برگریزان شروع شده بود و درخت انگور و پیچ امین الدوله بیش از هر زمان دیگر حیاط را کثیف کرده بودند. دلم میخواست جارو را برمی داشتم و حیاط را کمی مرتب میکردم ولی حیف که می ترسیدم مهمان مادرم هم مثل خودش، اعتقاد داشته باشد که جارو زدن هنگامی که مهمان در خانه است ،یعنی بدشگونی و اینکه مهمان زودتر برود!! نفس کلافه ای کشیدم و داخل حیاط قدم رو رفتم . باورم نمیشد . این بلای آسمانی دیگر از کجا بر سرم نازل شد؟ خدایا کاری کن که مامان فراموش کند فاطمه خانم چه گفته است. کاری کن که همه چیز اشتباه باشد. من دیگر توان یک کشمکش دیگر را نداشتم. چه فکر کرده بودند؟ فکر میکردند نظرم راجع به قصابها عوض شده یا عاشق پسرشان شده ام؟ دیوانه بودند اگر فکر میکردند میتوانند نظرم را عوض کنند. تنها چیزی که مرا می ترساند این بود که فکر کنم با دیدن اوضاع نابسامان زندگیمان حوس ماهی گیری از آب گل آلود کرده اند. ولی زهی خیال باطل، گذشت آن زمان که دخترها به زور پدر و مادر، بر سفره عقد می نشستند. آرزوی این وصلت را به گور می بردند!
کلافه به سمت در خانه رفتم و بازگشتم. حوصله سرک کشدن در کوچه را نداشتم . هادی اگر می آمد زنگ میزد، چه نیاز به سرک کشیدن من بود. کاش مادرش بهانه بهتری برای دک کردن من میافت. عاقبت گوشه ی سنگ پاشویه ی حوض نشستم. باید حواسم را از زن داخل خانه پرت میکردم و چه چیز بهتر از دید زدن حیاط خانه. دلشوره امانم را برده بود و نگاهم به این سمت و آن سمت میچرخید. حوض خالی اصلا تماشایی نبود. این حوض یادگار قدیم بود . وقتی بچه بودیم ، بابا تابستانها آبش میکرد . ولی حالا با این اوضاع آب ، تصمیم گرفته بود پرش کند و تبدیلش کند به باغچه ای کوچک! نگاهم از حوض بالا آمد و روی گلهای ریز داوودی باغچه نشست. داوودی آنقدر مقاوم بود که حتی در برف و یخبندان هم گل میداد در عوض در بهار که بیشتر گلهای باغچه گل داشتند ، گل نمی داد. یادش بخیر معلم ادبیاتمان می گفت بعضی آدمها هم مثل گلهای داوودی هستند ، هنگام سختی گل وجودشان شکفته میشود. خدا به این افراد درد زیاد میدهد چون توانش را دارند. این آدمها مثل داوودی که در بهار و تابستان میخوابد ، وقتی همه چیز آرام است گل ندارند و در سختی شکفته می شوند . دوست داشتم فکر کنم من هم قرار است گل داوودی باشم ولی با این همه غم جای شکفتن میماند؟!
رنگ زرد لیمویی گل، مرا به یاد لباس جدید طوطی انداخت. لبخند روی لبهایم شکل گرفت. این زن عجیب و غریبترین زن در شیرینی فروشی بود. با وجود سن بالایش مثل جوانها میگشت و لباسهای رنگی می پوشید. وای اگر مامان او را میدید، حتما حکم به ارتدادش میداد.
پوزخندی روی لبم شکل گرفت. هر چند انگار فقط مادر من معتقد بود که با بالا رفتن سن، باید لباسها سنگین رنگین و تیره شود. همه هم سن های مادرم، حتی همین فاطمه خانم لباسهای شاد می پوشیدند. حالا نه به رنگهایی که طوطی می پوشید ، ولی مثل مادرم نیز دلگیر و تیره نمی پوشیدند. باز فکرم به سمت طوطی کشیده شد. چند روزی بود که زیادی دور و برم می پلکید. حرفهای تازه میزد. بدون اینکه من بگویم خودش اطمینان پیدا کرده بود که بابا خیانت کرده است. تنها چیزی که نمی دانست این بود که رابطه بابا و سایه مشروع مشروع بود. در این چند روز برایم درددل میکرد. میخواست آرامم کند که دنیا تمام نشده. بیچاره طوطی که نمی دانست من از چه چیزی دلگیرم. بی اعتمادیم را که میدید، سعی میکرد به من نزدیک شود. از زندگیش گفت و از دردهایش. میخواست بفهمم که دردم را درک میکند. چه کسی می دانست زیر این نقاب شاد و سرخوش چه زن دردکشیده ای مدفون است؟ قصه زندگی طوطی مرا به فکر واداشته بود. زندگی او زیادی شبیه ما بود. انگار زندگی ما تکرار زندگی طوطی و خواهرانش بود. دلم میخواست به حرفهایش فکر کنم. دلم میخواست راهی که او نرفته و حسرت به دلش مانده بود را طی کنم . من نباید طوطی میشدم. باید زندگی مادر و پدرم را نجات میدادم.

باز هم فکر طوطی در میان افکارم پررنگ شد.کنار باغچه نشستم و گل کوچکی را از شاخه جدا کردم . به این اندیشیدم که چقدر ما آدم های بدی هستیم. چقدر راحت قضاوتش کرده و برایش حکم صادر کرده بودیم. یک ماهی که سرگرم شوهردادن خواهرزاده اش بود، ما همه فکر میکردیم که مشغول تور کردن مرد دیگری است. گلبرگهای گل در دستم پر پر شد. وای بر ما و قضاوتهایمان.
بی نوا طوطی. حالا میفهمم که شایعاتی که پشت سرش قطار میشود، پوچ و توخالی است . طوطی زنی بود که نه از خانه پدر شانس آورده بود و نه از خانه شوهر. خرده سنگی را از کنار دستم پرت کردم.
من هم میتوانستم مثل طوطی بعد ازن همه ناراحتی ، شاد باشم؟ حرفهای طوطی در ذهنم تکرار میشد. میگفت 4 خواهر بودند، پدرشان به هوای پسر دار شدن دوباره زن میگیرد . بعد از مدتی ، زن دوم را پیش آنها می برد. مادرشان نمیتواند هوو را تحمل کند و از غصه دق میکند و طوطی که بزرگترین دختر بوده است جانشین مادرش میشود.

romangram.com | @romangram_com