#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_67
خوب که فکر میکردم میدیدم گاهی بدجنسی های خاص خودش را هم داشت. گاه در بین حرفهایش رد پای حسادت را میشد دید. اینکه چرا بعضی از زنها ، قدر زندگیشان را نمیدانند . بارها شنیده بودم که میگفت برخی زنها را باید گوشمالی داد. باید موقعیتشان را از آنها گرفت تا بدانند چه چیزی داشته اند. و او مادرم را هدف گرفته بود؟ میخواست ماردم را ادب کند؟ چطور زنی در موقعیت او با چهل سال سن ، بعد از عمری که در تنهایی سپری کرده بود ، با مردی چون پدرم همراه شده بود؟ آن هم مردی که می دانست نه اخلاق آرامی دارد و نه وجدان بیداری. مردی که بیش از بیست سال از او بزرگتر . درکشان نمی کردم. نه پدرم را و نه او را. اگر میخواستم خودم ماهیت زن جدید را کشف کنم بی شک او آخرین نفر در لیستم می بود. برای او چه چیز پدرم جذاب بود؟
دیوانه شده بودم. تمام معادلاتم بر هم ریخته بود. مغزم آماس کرده بود. سرم را بر بالش گذاشتم و از ته دل گریستم. میخواستم صدایم خفه شود تا مبادا مادر بی تابم، بی تاب تر شود. خدا لعنتت کند. خدا لعنتت کند. چطور امکان دارد این معامله را با من بکنی؟ چطور؟ تویی که چون مادر و یک دوست برایم عزیز بودی، تویی که ناگفته خط فکرم را میخواندی، تو که بیش از مادرم به فکر رعشه های گاه و بیگاه دستانم بودی، تویی که تو را نه به قدر مادرم، به قدر خواهری دلسوز دوست می داشتم،این خیانت را در حقم مرتکب شدی؟ آنقدر به تو اعتماد داشتم که به خانه ات پا میگذاشتم و پای حرفهایت می نشستم. خدا مرا لعنت کند. کاش می مردم و هرگز به پیشنهادت گوش نمیدادم. همان کلاسهای خیاطی مرا بس بود. چه نیاز به آموزش اضافه آن هم برای چیزی که از آن نفرت داشتم.
حالا می فهمیدم چرا بابا نمی خواست خیاط شوم. شاید فکر میکرد روزی مردی چون خودش از راه برسد و مرا از راه به در کند. قلبم سنگین بود. انگار نمیتوانست خونی پمپاژ کند. نفسم گیر کرده بود و بالا نمی آمد. خدایا مرگم را برسان. خدایا خسته ام از زندگی. زندگی ای که نه گذشته دارد و نه حال، آینده هم نخواهد داشت. وقتی دوستت به تو از پشت خنجر بزند، از دشمن چه باک؟!
داخل آشپزخانه ایستاده بودم و به مادرم نگاه میکردم که کنار فاطمه خانم نشسته بود و میگریست. آهی عمیق از ته دل کشیدم. وقتی میخواستم وارد خانه شوم ، مادر هادی را دیدم که کنار در خانه مان ایستاده بود. با دیدنش نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم، فکر کردم آنجا آمده تا ته و توی قضیه حلقه را دربیاورد. می ترسیدم به مامان چیزی بگوید. با حس ناخوشایندی از دیدنش به داخل خانه دعوتش کردم و حالا ، نیم ساعت بود که مشغول صحبت با مامان بود و من وظیفه پذیرایی از آنها را داشتم. شش دنگ حواسم را جمع کرده بودم تا اگر حرفی زده شد، سریع اوضاع را درست کنم ولی خوشبختانه ، ظواهر امر نشان میداد چیزی از حلقه کذایی نمیداند. برخورد این چند روزه بابا هم خوب بود و من داشتم به این باور میرسیدم که هادی خیلی هم بد نیست.
اما در عوض از مادرش نامید شده بودم و حسابی دلگیر. چرا به خانه ما آمده بود؟ درد مادرم دیدن داشت یا بازگو کردن شنیده ها و دیده هایش واجب بود؟ میخواست بگوید دردش را میفهمد؟ اصلا چرا به رویش آورد؟ خدا میدانست که من به جای مامان دلم میخواست از خانه بیرونش کنم. اما مامان بر عکس من انگار از حضور او ناراضی نبود . و من مطمئن بودم که خوشحال است که از ماجراهای شب عروسی خبر دار می شود. رودربایستی ای که با فاطمه خانم داشت مانع میشد که زیاد از احوالاتش بگوید و بیشتر به حرف های فاطمه خانم گوش میداد و میگریست:
-ناراحت نباش ملیحه خانم. همه اونایی که توی عروسی بودن، از آشنا و غریبه اونقدر زن ایرج خان رو مستقیم و غیر مستقیم مضمت کردن که فکر نکنم دیگه بیاد تو جمع ما...د.دددد اصلا خجالتم نکشید پا شد اومد تو جمع آشنا . والا حیا خوب چیزیه.
-چی بگم فاطمه خانم. چی بگم؟!
-بخدا از ایرج خان در تعجبم. زنش انگشت کوچیکه شما هم نمیشه..اما الحق زبون باز خوبیه...معلومه با زبونش آقا ایرج رو از راه به در کرده. اما غمت نباشه. مثل روز برام روشنه که دیر یا زود برمیگرده پیش خودت.
مامان فقط سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. سرش را پایین انداخته بود. میدانستم خجالت میکشد. این روزها فقط در حال محکوم کردن خودش و دیگران بود. بدیش این بود که فکر میکرد خیلی برای بابا کم بوده است. فاطمه خانم دستش را با محبت فشرد:
-ناراحت نباش ملیحه خانم جون. اونی که باید خجالت میکشید، اون زن بود که ماشالا اصلا نمی فهمید خجالت چیه. اونا رو بسپر به خدا. تو دختر توی خونه داری. باید حواست رو بدی پی اش . الان خیلی وضعتون وقت کرده ..خدایی نکرده بیوفته دست ناکس و با این موقعیت...
لب گزیدم. مامان هم اخمهایش در هم رفت. فاطمه خانم به سمتم نگریست:
-یک لیوان آب به من میدی عزیزم.
چشمی گفتم و در حالی که تنم می لرزید برایش لیوانی آب ریخته ، در پیش دستی گذاشتم و به اتاق بردم. لرزش دستهایم این روزها بیشتر شده بود. حسابی پیش دستی را سفت گرفتم که آب در بشقاب لب پر نزند. از اینکه موضوع بحثشان شده بودم حس خوبی نداشتم. اصلا از حضور این زن حس خوبی نداشتم.
نگاهش را روانه من کرد و لبخندی به رویم پاشید که باعث شد بیشتر احساس سرما کنم:
-پیر شی دخترم.
تشکری کردم و خواستم برگردم که حرفش پایم را به زمین میخ کرد. صدایش را آرام کرده بود
romangram.com | @romangram_com