#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_66


چشمهایم را بسته بودم ولی خواب از آنها فراری بود . درست مثل مامان که از وقتی بابا، شبها تنهایش میگذاشت، مثل مرغی سر کنده این طرف و آن طرف میشد و خواب به چشمانش راه نداشت. برایش نگران بودم و امشب نگرانتر شدم . نمی دانم او را چه شده بود. سه روزی بود که کم حرف میزد. نه دشنام میداد و نه بر سر و صروت میکوبید. آرام شده بود. آرامتر از هر زمان دیگری که به یاد داشتم. اگر مسئله پذیرش موقعیت بود ، بی شک روابطش با ما باید چون سابق می بود ، ولی اینچنین نبود و حتی رفتارش با منی که هم خانه اش بودم ،فرق کرده بود. یک جور بی اعتنایی. یک جور مدید گرفتن در رفتارش دیده میشد. در این یک هفته اخیر اجاقش هم خاموش بود. گاهی به زور غذایی می پختم و به خوردش میدادم. شک نداشتم در نبودم اتفاقی افتاده است که اینچنین پر و بالش ریخته و رمق از جانش کشیده است.
جز هذیانهای دیروز و کند و کاوش برای جستجوی دعا و جادو ، هیچ عکس العملی از او نمی دیدم. امشب هم که هوس شب قدر کرده و کنار سجاده اش بست نشسته بود و شب زنده داری میکرد. کاش بابا بود و میدید چه بر سرش آورده است. امشب او به عروسی رفته و بعد به ضیافت دل میرود و مادرم اینچنین تاوان میدهد. خدایا کرمت را شکر که تاوان خطای پدرم را مادرم می پردازد.
بغض روی گلویم پنجه انداخته بود و راه نفس کشیدن را بر من بسته بود. سر را بر دیوار تکیه دادم. نحسی روز به شبم هم سرایت کرده بود. از وقتی آن زن را دیده بودم، لحظه ای آرامش نداشتم. قدری از نا آرامی امشبم نیز باز میگشت به اینکه نمی دانستم هادی چگونه با پدرم برخورد خواهد کرد. آه عمیقی کشیدم. چه روزهای سختی بود این روزها. باید دست به دعا بردارم که بدتر از این نشود. خانم سمندری، معلم معارفمان همیشه میگفت، مواظب باشید که خدا بدتر از بد نصیبتان نکند ، و من امروز می اندیشیدم بدتر از بد چه خواهد بود؟ لب گزیدم و زیر لب استغفار کردم. شقیقه هایم را فشردم تا مگر دردش کمتر شود.
سردی انگشتانم باعث شد لرز بر جانم بنشیند. ذهنم روی آن زن متمرکز شده بود و حالم از خراب هم خرابتر بود. کاش نمی شناختمش. کاش هرگز او را ندیده بودم. کاش ...کاش ها تمامی نداشت. سابقا با خواهرزاده اش همکلاسی بودم. دوست نه، چون شمار دوستانم به انگشت های یک دست هم نمی رسید .تنها دو همکلاسی بودیم که هیچ وقت با هم رابطه نزدیکی نداشتیم. نفیسه ستاری دختری آرام و درس خوان بود. بدون هیچ حاشیه ای . ما دو نقطه مقابل هم بودیم. او آرام و منزوی من پر از انرژی. تنها نقطه مشترکان درسخوانیمان بود . درسخوانی او به ثمر نشست و مامایی یزد قبول شد و من خانه نشین شدم و حسرت به دل ماندم. سال آخر بودیم که مامان برای لباسش دنبال خیاط ماهر میگشت. عروسی فرنگ بود و او میخواست عالی به نظر بیاید و من که شنیده بودم خاله ی نفیسه، خیاط ماهری است ، آدرس خاله اش را از او گرفتم . که ای کاش قلم پایم می شکست و هیچگاه مامان را به پیش او نمی بردم و اینچنین پای او را به زندگی مادرم باز نمی کردم.
اشک بی اجازه می بارید و سرم سنگین تر میشد. من...خود منحوسم باعث شدم این زن با خانواده ام آشنا شود.
در یک سالی که خیاطی های مامان را بر عهده داشت ، مامان بارها برایش سفره دل گشوده بود و من هر بار ، از این عمل می مردم و زنده میشدم. همیشه از این عادت مادرم که سفره دلش را پیش همه بازمیکرد بیزار بودم. آن روزها ، او فقط خاله ی نفیسه بود . خاله ی دختری که حتی دوستم هم نبود و همیشه از فکر اینکه وضعیت نابسامان زندگیمان به گوش نفیسه برسد رنج می کشیدم ولی، خاله اش ثابت کرد که دهانش چفت و بست دارد و قصه پر غصه ما نقل محافل دیگری نشد. او همیشه آرام گوش میداد و هیچ گاه نه سرزنش کرد و نه حتی همدردی. مثل سنگ صبوری بود که فقط می شنید . همین باعث شد که مادرم زیاد پیشش درد و دل کند و شاید همین درد و دلها باعث شد که حالا بتواند افسار زندگی پدرم را در دست بگیرد.
بعد از دبیرستان، دیگری خبری از نفیسه نداشتم. تا اینکه شندیم دانشگاه قبول شده و به همراه خاله اش ، راهی یزد شده است. بعد از آن مامان خیاطش را عوض کرد و من سالها آنها را ندیدم. تا سال گذشته و آن شنبه نحس تابستانی .
از کلاس خیاطی باز میگشتم. تنها بودم . فرنگ زودتر از من بازگشته بود. ماههای اول بارداریش بود و ویار بیچاره اش کرده بود. داخل مغازه پارچه فروشی شدم تا برای کار بعدیم ، پارچه ای مناسب بخرم. خدا می دانست که چقدر در خرید کردن معذب بودم. وسع مالیم کم بود، چرا که بابا فکر میکرد همینکه پول کلاس را بدهد کافی است و دیگر زیر بار خرجهای دیگر نمی رفت. مامان بینوا به دلیل اینکه خودش خواسته بود به این کلاس بروم، با هزار بدبختی پول پارچه ها را برایم تهیه میکرد.
به قول خودش از خرج خانه میزد تا شرمنده نشوم ولی باز هم وسعم کم بود و انتخابم سخت و محدود. مستاصل به پارچه ها مینگریستم که دستی روی دستم قرار گرفت و باعث شد تکان سختی بخورم. با بهت به او نگریستم. از بهت که در آمدم محکم در آغوشم کشید . همان روزها که فقط برایمان خیاطی میکرد ، نیز توجه زیادی به من داشت. نفیسه با ظاهری متفاوت کنارش ایستاده بود و با لبخند به ما مینگریست. ازدواج کرده بود و منتظر تولد نوزادش بود . آن روز به کمکشان پارچه ای مناسب خریداری کردم و اینچنین شد که باز پایش به زندگیم باز شد .
با فهمیدن اینکه به خیاطی رو آورده ام ، گل از گلش شکفت. پایم را به خانه اش باز کرد. خیاط زبر دستی بود و تجربه سالها خیاطی را داشت. ایرادهایم را میگرفت و من ریزه کاری ها را می آموختم و به فرنگ منتقل میکردم. فرنگ بارها تمایلش را نشان داد که او را ببیند و هر بار مساله ای باعث شد که این امر محقق نشود. بالاخره فرنگ او را دید ولی نه در مقام یک دوست، بلکه در مقام زن بابایش! وای به روزی که فرنگ بفهمد او کیست...وای بر من!!
هر چه بیشتر میگذشت ، روابطمان بهتر میشد. هیچ گاه نه از مادرم پرسید و نه از وضع خانوادگیمان. با نزدیکتر شدنمان به هم جایمان عوض شده بود و او میگفت و من میشنیدم. از سالهای تنهایی و بیچارگیش میگفت. از غم هایش و من پا به پایش درد می کشیدم.
پوزخندی روی لبم نشست. آنقدر دستم را مشت کرده بودم که، بی رنگ شده بود. کاش همان روزها خفه اش کرده بودم.
نامش بیگم بود. نامی بسیار قدیمی که حتی در زمان پدر و مادرم نیز کاربردی نداشت. از نامش شرمگین بود و خودش را سایه معرفی میکرد. وه چه سایه سنگینی هم داشت و نمی دانستم. سایه زن زیرک و دانایی بود. ابلهانه دوستش داشتم و فکر میکردم دوستم دارد . بارها به من گفته بود مثل دخترش می مانم . دختری که در یک سالگی از او جدا کرده بودندش! در 20 سالگی بیوه مردی شده بود و خانواده او، دختر یک ساله اش را از او گرفته بودند و از شهرمان رفته بودند. به قول خودش این داغ هیچ وقت سبک نمیشد. هرگز بعد از آن ازدواج نکرده بود. اما دیگر فریب هم نخورده بود. سر از تمام قانونهای مربوط به زنان در می آورد. خودش میگفت حیف که نمی داند دخترش را به کجا برده اند وگرنه او را باز پس میگرفت.
همیشه میگفت امان از جهل ما زنها به حق و حقوقمان. امان از وقتی نه پدرت و نه برادرت به حمایتت بر نخیزد و تو را نیز اسیر جهالتشان کنند. و تو بمانی و دردری به وسعت دنیا. همیشه میگفت، حقت را بشناس و حتی شده به زور بگیر. همو بود که مرا آگاه کرد که کتک خوردنهای خواهرم دیه دارد! همو بود که گفت مرد حق ندارد بی اذن زن اولش ازدواج دایم کند. لعنت به او .لعنت به او
همیشه وقتی حرف میزد، دلم میگرفت که چرا مادر من اینقدر ساده است. دلم میخواست مادرم هم قدری از سیاست های او را داشت . قدری از آگاهی های او را . با آنکه بیوه بود و در جامعه ما بیوه ها و مطلقه ها جایی نداشتند ، اما او جایگاهش را یافته بود و به احدی اجازه نمیداد ، پایش را از گلیمش درازتر کند.
ذهنم پر از تلاطم بود. او را درک نمیکردم. هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه می رسیدم. چرا او با من این معامله را کرده بود؟ نگاههای به رنگ محبتش را باور کنم یا دستهایی که در دست پدرم اسیر شده بود را؟ مهربانی های بی دریغش را باور کنم و یا حرفهایی که به خواهر و برادرم زده بود را؟

romangram.com | @romangram_com