#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_65

-تو زیادی بامزه ای. داری از کنجکاوی می میریی ولی به رو نمیاری.
صورتم از خجالت داغ شد.
-به این پسر حق میدم جلبت بشه. سام همیشه طالب چیزهاییه که در دسترس نیستند. سام تشنه هر چیزیه که عجیب باشه. تو هم همین کار رو میکنی. دور از دسترسی. اول که کم محلیش کردی و باعث شدی بهت توجه زیادی نشون بده ، از دستت دلخور بودم ؛ چون فکر میکردم آگاهانه این کار رو کردی . ولی بعد که ...
دستم را گرفت و بلند کرد. ضربه ای به حلقه زد و باعث شد از خجالت سرخ شوم.
-این شاهکار رو کردی، مطمئن شدم دختر ساده ای هستی! هما ، سام باهوشه و دیر یا زود می فهمه برای دست به سر کردنش این کار رو کردی!
از ناراحتی لب گزیدم و حلقه را در کیفم انداختم.
-باهاش حرف بزنید. تو رو خدا. من نمیخوام کارم رو از دست بدم!
-کار خودته دختر . نه هیچ کس دیگه. باهاش درست حرف بزن و قانعش کن!
-اگر نشد؟!
تیز نگاهم کرد. لرزی در بدنم نشست.
-میشه...مگر اینکه ...تو هم با خودت رو راست نباشی!
اخمهایم در هم شد.
-من توی هیچ چیزی به این اندازه مطمئن نیستم.
به پشتم زد :
-برو دیرت شد. زنگ زدم به آژانس الانه که برسه.
صدای زنگ خانه که بلند شد لباسم را تند پوشیدم و با ذهنی آشفته از خانه بیرون زدم. سوار ماشین شدم و تا خانه با افکار در هم و برهمم درگیر بودم. لحظه ای فکر زنِ بابا به خود مشغولم میکرد و لحظه ای دیگر سام و حرفهای سدا. گیج و سردرگم بودم. حلقه کذایی داخل کیفم به من دهن کجی میکرد. حلقه....عروسی...هادی...وای برمن...امشب بابا ، هادی را میدید و وای به روزگارم اگر هادی همه چیز را برایش تعریف میکرد!


romangram.com | @romangram_com