#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_63

-مامان میخوای بریم خونه آرش؟
صدایش خش برداشت. بغض داشت.
-نه عروسی پسرخاله زیباست نیستند.
-خب به فرنگ بگیم بیاد خونه ما.
-حوصله متلکای ناصر رو ندارم. زود بیا خونه ولی عجله نکنیا. دلم شور میزنه مواظب خودت باش.
-چشم مامان زود میام . خداحافظ
تلفن را که قطع کردم، سدا روبرویم نشست:
-بهتری؟
-بله. ببخشید مزاحمتون شدم.
لبخند مهربانی به رویم زد:
-طوطی بهم گفت چیزی دیدی که آشفته ات کرده. همه ما آدما یک لحظاتی توی زندگی داریم که تحمل کردنشون سخته. ولی خوبیش اینه که میگذره. میگذره و ما عادت میکنیم.
نگاهش روی دیوار کناریمان ثابت ماند و چشمان خوش رنگش پر از اشک شد . قاب عکس بزرگی از یک مرد جوان روی دیوار آویزان شده بود. تیپ و ظاهر مرد نشان می داد که عکس مال سالهای دور است . بین اینکه همسرش است یا پسرش مردد بودم.
-پسرمه. ماسیس.
چیزی به ارمنی زیر لب زمزمه کرد:
-میدونی درد چیه؟ اینکه شاهد مرگ پسرت باشی و دردآورتر اینکه ببینی اونیکه مسبب مرگش شده، پدرشه!
نگاه متعحبم را به سدا دوختم.
-همیشه بدون سختی های زندگی تموم نمیشه. فقط هم مال تو نیست. مال همه است. مهم اینه که بتونی از پسش بربیای.

romangram.com | @romangram_com