#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_62

اشاره اش به خانه اش بود که طبقه فوقانی قنادی بود . آنقدر جدی گفت که قدرت مخالفت را از من گرفت. دلم میخواست ماشینی کرایه میکردم و خودم را به خانه می رساندم. دیرم میشد و باید به خانه بازمیگشتم. مهم بود زود برگردم ؟ اصلا در خانه میماند که مرا ببیند یا از من خجالت میکشید؟ تازه میفهمیدم خاصه خرجی های اخیرش برای من از کجا آب میخورد. مدیونم بود. آه کشیدم. طوطی چیزی در گوش سدا گفت و خداحافظی کرد و رفت.
-میشه برام ماشین خبر کنید.
-بریم بالا. برات خبر میکنم.
خواستم مخالفت کنم که با نگاه جدیش زبانم دوخته شد. از او که بدتر نبود؟ بود؟ من با پای خودم به خانه اش رفته بودم و بابا را هم به آنجا کشیده بودم . آه از نهادم برآمد. خانه اش سه کوچه پاین تر از قنادی بود. اصلا آن روز به همین دلیل از اینجا سردرآورده بودم. میخواستم دلداریم دهد. اما دیدن قنادی و بعد از آن پذیرفته شدنم همه چیز را از یادم برده بود.
ناراحت و معذب به دنبال سدا حرکت کردم. سام آنقدر آنجا ماند تا وارد راهروی پشتی که به واحدهای بالا می رسید شدیم. تا آنجا که شنیده بودم، طبقه فوقانی دو واحد مجزا داشت که یکی به سدا و دیگری به الهام اختصاص داشت. روبروی یکی از واحدها ایستاد و در خانه را باز کرد. ایستاد تا داخل شوم. به محض بستن در ، چادر و روسری را از سرم برداشت ، لباسم را سبک کرد و مرا که هنوز گیج بودم روی صندلی نشاند . هنوز قوه ادراکم کار نمیکرد و از دیدن آنها شوکه بودم.
-اینو بخور برات خوبه.
او هم ، همین را گفته بود نه؟ گفته بود این جوشانده برای اعصاب ضعیفم خوب است؟ بوی قهوه در بینی ام پیچید. باید قهوه را میخوردم؟ آن هم قهوه دست ساز سدا را؟ منی که با وسواسهای دینی مادرم بزرگ شده بود و بی قیدی های گاه و بیگاه پدرم؟!
دست پیش بردم تا فنجان را بگیرم. شدت لرزش دستانم زیاد بود طوریکه سدا، خود برای خوراندن قهوه به من پیش قدم شد. مایع گرم و غلیظ را به خوردم داد. کمی طول کشید تا فشار روی شقیقه هایم برداشته شد. سدا، بدون هیچ حرفی مشغول کار شده بود و مرا با دنیای خودم رها کرده بود. اولین قطره اشک چکید و بعدیهم به دنبالش سرازیر شد. گریستم تا آرام شوم.

گریستم تا آرام شوم. ذهنم خالی بود . مغزم انگار باد کرده بود و نمی توانستم فکر کنم. ذهنم تکه پاره ها را به هم می چسباند ولی عاجز از فهمش بودم. صدای زنگ گوشیم مرا از فکر خارج کرد. به زحمت از کیفم بیرونش آوردم و با دیدن شماره خانه آه کشیدم :
-الو..هما کجایی تو؟چرا دیر کردی؟
متوجه ساعت دیواری شدم. نیم ساعت بود که در خانه سدا مانده بودم. ترس بر جانم نشست. از بهت در آمده و تازه به یاد تهدیدهای بابا افتاده بودم
-سلام. کار برام پیش اومد. ببخشید دیر شد. الان میام خونه.
برخواستم که صدای مامان آرامم کرد و دوباره سر جایم نشستم:
-نمیخواد عجله کنی. بابات امروز خونه نیومد. میخوان تشریف ببرن عروسی.
تازه به یاد آوردم عروسی محمد است. پس علت اینکه بعد از مدتها ، بابا اینجا پیدایش شده و در خانه منتظر بازگشتم نمانده بود ، این بود! دیگر فهمیدن اینکه چرا میخواست زود به خانه برگردم سخت نبود. نمیخواست زنش را ببینم. نه به این زودی . میخواست رفت و آمدم را محدود کند، که خودش به راحتی رفت و آمد داشته باشد. میدانست من فرنگ نیستم که فقط بنشینم و آنها را تماشا کنم. با دستهای خودم آن زن و خواهرزاده اش را خفه میکردم! مکثم که طولانی شد مامان دوباره صدایم کرد:
-هما..

romangram.com | @romangram_com