#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_61

نگاه کلافه و عصبانیم را به او دوختم. ابرویش بالا پرید:
-چته خب؟ هر کسی ببینتش میفهمه طرف مادرت نیست. تو با این قیافه و اون..
راست میگفت. چادرش هریر و نازک بود ، آنقدر که مانتوی کوتاه رنگیش از این فاصله هم پیدا بود. موهای رنگ کرده اش هم از زیر روسری بیرون زده و مشخص شده بود.
-هما..هما...
گیج بودم. بغض داشتم. خاطره آن روز کذایی پیش چشمم ظاهر میشد. چطور نفهمیدم معنی نگاههای بابا را. چطور ندانستم به چه ماری نزدیک میشوم.
-اه دختر چته..هما...داری میترسونیم.
بدنم مثل بید می لرزید. از همان لرزشهایی که خودش برایش جوشانده تجویز کرده بود. پاهایم فرمان حرکت مغزم را نادیده گرفته بود و نمی توانستم قدم از قدم بردارم. روی زمین فرو افتادم. قلبم چون گنجشکی اسیر به در و دیوار میکوبید. چه باک اگر کسی سرزنشم میکرد.
-هما..هما...
کاش بمیرد هما و راحت شود. کاش قبلا مرده بود. کاش همان روزی که بعد از سالها دیده بودشان مرگش رسیده بود . ضربه سختی به صورتم خورد و مرا به خود آورد. صورتم میسوخت یا دلم؟
صدای سدا واضح در گوشم نشست:
-چت شد دختر؟
نگاهم از آن نقطه کذایی کنده شد و به صورت نگرانش نه..نگرانشان دوخته شد. علاوه بر طوطی ، سدا و سام هم کنارم نشسته بودند و نگاه نگرانشان به رویم دوخته شده بود. وای بر من. بالاخره بدنم از مغزم پیروی کرد و توانستم برخیزم. به زحمت تنها یک کلمه از دهانم خارج شد که به جمع نگران روبرویم بگویم:
-خوبم.
هر سه برخواستند. صدای محکم سام به گوشم رسید:
-کاملا معلومه خوبی!
سدا کنارش زد و کنارم ایستاد.
-بریم بالا. حرفم نباشه.

romangram.com | @romangram_com