#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_60
-وای ببینم من یک ماه نبودم چه خبر شده؟
ابروهایش بالا پرید:
-به به عروس شدی؟ چه بی خبر؟
دستم را از دستش بیرون کشیدم.
-نامزد کردم. نامزدی که بوق و سرنا نداره!
-پس چرا تغییرات نکردی هان؟
با ابروهایش به صورتم اشاره کرد. ابروهایم را فقط مرتب میکردم و دخترانه بود. آب دهانم را قورت دادم و حرفی را که به بقیه هم گفته بودم ، تحویلش دادم.
-رسم نداریم تا عقد نکردیم دست به صورت ببریم.
-آهان! به هر حال مبارکه!
تشکری کردم و مشغول به کار شدم. سنگینی نگاه بشری را روی خودم احساس میکردم .
- پس برای همینه که ساعت کاریت رو انداختند صبح ها؟! مردم چه هواشونو دارن.
مهناز به دادم رسید و طوطی را ساکت کرد. طوطی ایشی گفت و دیگر با من حرفی نزد. آخر ساعت کاری خسته و ماتم زده لباس عوض کردم و بعد از خداحافظی از جمع ، از قنادی بیرون زدم. پشت سرم طوطی هم از در خارج شد. چادرم را جلو کشیدم و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم که پایم به زمین جفت شد. نفسم با دیدن صحنه روبرویم بالا نمی آمد. تازه همه چیز برایم روشن شد. پرده از جلوی چشمهایم کنار رفته و حقیقت ظاهر زشتش را نشانم داده بود. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. من پدرم را زن داده بودم. من!! پاهایم می لرزید و نگاهم هنوز میخ جای خالی بابا و زنش بود. میخ همانهایی که مرا دیده و به روی خود نیاورده بودند. دستی تکانم داد و مرا از آن جهنم سوزان بیرون آورد:
-هما...هما..چت شد دختر..هما..
نگاه سرگردانم روی طوطی نشست.
-چی دیدی اینطور کپ کردی؟
نگاهم باز به سمت جای خالی پدرم کشیده شد. طوطی هنوز داشت حرف میزد . حرف میزد و قلبم را مچاله تر میکد.
-بابات بود نه؟ زنی که باهاش بود...مادرت نبود نه؟
romangram.com | @romangram_com