#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_59

این را گفت و غش غش خندید. بدنم یخ کرد. لحظه ای اتاق دور سرم چرخید. گاهی یک حرف و یک حرکت تو را در حقیقتی پرت میکند که آن را نمی بینی. فرنگ چه گفت؟ بابا دایم او را عزیزم صدا میکرده؟ الفاظی که هیچ گاه در مورد مامان به کار نبرده بود؟ چرا که مامان هم مثل من از این الفاظ...وای خدای من! این زن هر که بود ما را می شناخت. مادرم را می شناخت.
نگاه متعجب طوطی رویم نشست. دستم را به صندلی گرفتم تا نیوفتم . بشری طوطی را کنار زد :
-جی بهش گفتی؟
بشری کنارم نشست.
-چی شد؟
-وا به من چه بشری خانم. من حرفی نزدم. هما خودش یک چیزیش هست.
دستم را گرفت و بلندم کرد. مهناز به طوطی تشر زد:
-بعد یک ماه اومدی نمیخوای بیای کمک؟
طوطی پشت چشمی نازک کرد و رفت تا لباسش را عوض کند. بشری کمی آب به من خوراند. حالم که بهتر شد برخواستم تا به کارهایم برسم. حرفهای فرنگ اعصابم را به هم ریخته بود. آه عمیقی کشیدم و مشغول شدم. امروز نوبت ما و گروه شهلا و مهناز بود، صبح بایستیم. بشری نهایت لطفش را به من رسانده بود. با سدا حرف زده بود تا فقط صبحها بایستم. قرار بود موقعی که بشری عصر کار است ، جای من و ثریا عوض شود. در واقع بشری و الهام دستیارهایشان را به اشتراک گذاشته بودند. این ماجرا خوبی دیگری هم داشت و آن این بود که ثریا تا ظهر پیش بچه هایش می ماند و عصر ها آنها را پیش خواهرزاده اش می برد و برنامه ریزی برای او هم آسانتر میشد. بدی این ماجرا این بود که مجبور بودم با الهام هم گروه شوم.
کنار بشری ایستادم و مشغول آماده کردن خامه شدم. همزن را داخل ظرف خامه گذاشتم. با خودم تکرار میکردم حواست را جمع کن.حواست را جمع کن. خامه اگر خوب هم نمیخورد شکل نمیگرفت و باید دوباره سردش میکردیم . نگاهم به خامه بود و ذهنم پیش حرفهای فرنگ. دل من هم به شور افتاده بود. ظاهری که از زن جدید تعریف کرده بود برایم آشنا مینمود. شقیقه هایم نبض گرفته بود. نگاهم میخ خامه ای بود که با هر چرخش بیشتر حالت میگرفت. مثل زنی که لحظه به لحظه صورت مبهمش بیشتر برایم معنا میگرفت. سرم را فشار دادم. کاش مغزم از کار می افتاد.
بشری متوجه حال خرابم شد، کنارم زد و خودش مشغول به کار شد . بغض تا گلویم بالا آمده بود و راه نفس کشیدن را بسته بود. به سرعت به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا بر صورتم آبی بزنم. شیر آب را باز کردم و چند مشت پیاپی آب به صورتم پاشیدم. قطرات آب روی صورتم نشسته و نفسهایم هنوز نامنظم بود. همه چیز برایم در حاله ای از ابهام قرا داشت. باید امروز به قصابی بروم تا بابا صحبت کنم. باید می فهمیدم این زن کیست. حس بد فرنگ به من هم سرایت کرده بود. خاطره ای مبهم در ذهنم جان میگرفت . یادم بود و نبود. زنی که فرنگ تعریفش را کرد آشنا بود و من مطئن بودم که میشناسمش . آنقدر که دست گذاشته بود روی نواقص خانواده ما. این زن کارش از جا پا سفت کردن گذشته بود. میخواست رقیب را بیرون کند.
اگر بابا عقد دائمش نکرده بود ، وضعیتمان بهتر بودو راحت تر میتوانستیم دست به سرش کنیم. ولی او کارش را بلد بود. این زن حس میکرد صاحب خانه است و ما مستاجرهای سابق بودیم که باید خانه را خالی میکریدم. حالم بد بود . کاش کسی مرا درک میکرد. کاش مرا از وسط ماجرا بیرون میکشیدند. کاش مثل پسرهای ثریا هیچ چیزی از این زندگی نمی فهمیدم. کاش بچه بودم. دلم میخواست یقه بابا را چنگ بزنم و بگویم چرا حالا؟ چرا حالا که بچه هایت بزرگ شده اند. اگر بچه بودیم کمتر زخم میخوردیم. کمتر آسیب میدیدم. نه حالا که گلمان سفت شده است و همه چیز را درک میکنیم. شاید اگر بچه سال بودیم قباحت این کار اینقدر در چشممان نمی نشست . آن وقت ، مثل هاجر همکلاسی دوران دبیرستانم ، راحت همه جا عنوان میکردم پدرم دو زن دارد و خلاص!
در حال دیوانه شدن بودم . ضرباتی که به در میخورد مرا به خود آورد. صدای نگران سدا در گوشم نشست:
-حالت خوبه؟ چی شدی دختر؟!
در را باز کردم. بشری هم با نگرانی پشت در ایستاده بود .
-خوبم.
دروغ که شاخ و دم نداشت؟ داشت؟ به سمت سالن حرکت کردم و دو زن را پشت سرم جا گذاشتم. باید نقاب میزدم. باید فراموش میکردم. با آمدن طوطی باز همه جا شلوغ شده بود و راحت تر میشد همه چیز را فراموش کرد . بلند بلند میخندیدم و سعی میکردم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنم. کار کردم و کار کردم. شیطنت کردم و به قول سمیه آتش سوزاندم تا فراموش کنم پدرم تیشه برداشته و ریشه خانواده را هدف گرفته است. داشتم خامه را با قلمو روی کیک میکشیدم که دستم در میان دستان طوطی اسیر شد.

romangram.com | @romangram_com