#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_57

-چی بگم والا. بعد این همه حرف تازه یادت افتاده به مامان؟
-تو که میدونی ...ناصر نمیذاره بیام اونجا..نگفتی چطوره؟
-از وقتیآقاجون گفته باهاش نمیره عروسی مثل ...دیوونه ها...البته دور از جونش ..همش میشینه یک گوشه و ذل میزنه به دیوار..یا با خودش حرف میزنه..دیروزم راه افتاده بود تمام خونه رو ریخته بود به هم..میگفت برامون دعا نوشتن یک جا چالش کردن.
فرنگ که گریه اش سر آمده بود صورتش راپاک کرد و اه کشید.
-آقاجون داره شورش رو درمیاره به خدا.
-میدونم.
صدای گفتگوی پشت در باعث شد هر دو بلند شویم.
-این خاله سدا عجب زن خوبیه.
-هووم.
-بریم ازش خداحافظی کنم. کلی وقته داریم حرف میزنیم تو هم برو به کارت برس.
-باشه.
با هم از اتاق خارج شدیم. با خروجمان از اتاق نگاه دو نفر رویمان نشست . خاله سدا کنار سام ایستاده بود و به ما نگاه میکرد. سام هم متفکر به ما ذل زده بود .فرنگ سرش را نزدیکم کشید:
-شازده خوشتیپه کیه؟
-خواهرزاده سداشت.
در دلم اضافه کرم عامل بدبختی من. دستم را در جیب روپوشم فرو کرم. با آمدن فرنگ حلقه را در آورده بودم. عجب بدبختی ای داشتم.
-اوهوک..یادت باشه بعدا در موردش بهم توضیح بدی..نگاهاش مشکوکه.
نگاه عصبیم را به سام دوختم.

romangram.com | @romangram_com