#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_54
راست گویم عاشقی امید و نور دل بود گر نباشد برکت عشق زندگی مشکل است
جمله ای زیبا بود دلکش و افسونگر است بگذرم از پیر و برنا لطف حی داور است
شعر می گوید عطائی عاشق و دلبسته است شعر خوب و پنبه دانه زین گروه و دسته است
-------
-پس بالاخره دیدیدش؟
فرنگ با گریه سرش را به نشانه تایید تکان داد. از وقتی آمده بود یکریز گریه میکرد و از میهمانی دیشب میگفت. دیشب خانه آرش مهمان بودند. آرش میخواست ناراحتی ها را از دل ناصر در بیاورد. به قول خودش ، ناصر بزرگتر بود و البته مهمتر از آن گوشتمان زیر دندانش بود. برای همین آرش آن ها را دیشب مهمان کرده بود تا فرنگ بیش از این اذیت نشود.این اخلاق آرش را دوست داشتم غرور نداشت و با وجود همه بی خیالی هایش حواسش به خواهرهایش بود. اما عجب مهمانی ای شده بود! بیچاره ها خبر نداشتند بابا همان شب قصد میکند با نوعروسش به خانه آنها برود تا او را با آنها آشنا کند. این شد که همه غافلگیر شده بودند. فرنگ هم امروز ، پسرش را به مادرشوهرش سپرده بود و آمده بود محل کار من تا بدون حضور مامان برایم درد دل کند. سدا هم کم لطفی نکرده بود و اتاقش را به ما قرض داده بود.
-آخه روش شد؟ روش شد زنه رو بردار بیاره خونه آرش؟
فرنگ فینی کرد و باز گریه از سر گرفت. کلافه موهایم را کشیدم. او با همان صدای گرفته اش ادامه داد:
-نبودی ببینی زیبا چه حالی بود. نمیدونی چقدر زنک افاده داشت. تازه خون به دل زیبای بدبخت کرده بود. بیچاره مامان که الکی بهش میگن مادرشوهر!
-والا من که ندیدمش..دیشبم که آرش بهم زنگ زد ، خیلی عصبانی بود.
-اه اه فکر میکنه خیلی خوش زبونه...یک موی گندیده مامان می ارزه به سر تاپاش.
لب گزیدم:
-جوونه؟
سرش را بالا انداخت یعنی نه!
-جوون نیست؟ پس درد آقاجون چی بود رفت زن گرفت؟!
-درد بی دردی داشت!! چه میدونم! فکر نکنم از مامان خیلی جوونتر باشه..فوق فوقش کمتر باشه 9 سال..چهل سال رو حتما داره!
-چه شکلیه؟
romangram.com | @romangram_com