#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_52
-دیگه دیر نمیای. اگه یک بار دیگه دیر بیای حق نداری بری سر کار فهمیدی؟!
بغض کردم و برخواستم. لعنت به سام و لعنت به هادی که وقتم را گرفتند. خدایا مرا بکش و راحتم کن. تازه یادم به هادی افتاد. باز هم تپش قلب گرفتم. اشک در چشمم جوشید. اگر به بابا حرفی بزند چه؟ بابا نزده می رقصید وای به حال وقتی که برایش میزدند و بهانه دستش می آمد. به سالن برگشتم. کمی این پا و آن پا کردم. نمی توانستم بگویم هادی دو کوچه بالا تر سراغم آمده است. لعنت به دروغهای پی در پی!
-دم خونه...پسر علی آقا رو دیدم. کارت دعوت عروسی آورده بود.
کارت را به دست بابا دادم . ابرویی بالا انداخت.
-برای هادی؟! حیف پسر به اون خوبی که از دستمون رفت.
خواستم بگویم برای محمد است که دیدم زیادی ضایع میشود. کارت را باز کرد و ابروهایش بالا پرید.
-برای محمد میخوان زن بگیرن؟ از علی بعیده. پسر کوچیکه رو قبل از بزرگه میخواد زن بده!
به مامان نگاه کردم که چشمهایش می درخشید. عروسی های خانواده هادی را دوست داشت ، چون با اعتقادات خودش هم خوانی داشت و خبری از ساز و آواز نبود. برگشتم که به اتاق بروم و حرف بابا در جا خشکم کرد.
-شما نمیخواد بیاید. ما میریم.
به سمتش چرخیدم. منظورش از ما چه بود؟ انگار سوال مامان هم بود که پرسید:
-با کی میری؟
بابا پوزخندی زد و سیگار را در جاسیگاری له کرد.
-با اون یکی زنم. فرمایشی هست؟
مامان لب برچید. برق نگاهش خاموش شد. از حرص خون خونم را میخورد. همینمان مانده بود که جلوی دوست و آشنا سکه یک پول شویم. دلم برای مامان کباب شده بود. از حرص شانه بالا انداختم.
-بهتر مامان. خیلی از خونواده اشون خوشمون میاد؟! خوش بگذره بهتون!
مامان لبخند کجی زد و بابا چپ چپی حواله ام کرد.
-حرف بیخود نزن هما. اگه به خاطر توی ورپریده نبود که جواب رد دادی بهشون. همه با هم می رفتیم . خودتم میدونی!
romangram.com | @romangram_com