#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_51
اخمهایش در هم شد.
-زودتر از سر کارت بزن بیرون.
-نمیشه آقاجون. دیگه زودتر از سه نمیشه.
-پس ولش کن. اصلا من خودم یک مغازه کوچیک اجاره میکنم، بشین همون جا شیرینی بپز.
ابروهایم بالا پرید. چادرم را سرم برداشتم. مامان از آشپزخانه سرک کشیده بود تا متوجه حرفهایمان شود.
-مگه به همین آسونیه؟ نیرو میخواد. امکانات میخواد!
چپ چپی هواله ام کرد.
-با چند تا از همکارات حرف بزن. امکاناتش حله!
آب دهانم را قورت دادم. بابا یقینا دیوانه شده بود!
-میدونید چقدر باید بدویم تا کسی مشتریمون بشه؟! فکر میکنید همکارام کار کردن توی یک قنادی معتبر رو ول میکنند میان دنبال من بچه؟
پکی به سیگارش زد و لا اله الا الهی گفت . وقتی دید حرف حساب جواب ندارد، به بی راهه زد:
-اونجا چه غلطی میکنی هان؟ چیه که نمیخوای ازش بیای بیرون؟ اصلا من بی جا کردم بهت اجازه دادم بری سر کار!
نفس عمیقی کشیدم. خدایا روزم را گندتر از این نکن! بغض بر گلویم فشار می آورد.
-آقاجون خواهش میکنم. اصلا شما چرا گیر دادید به کار کردن من؟ بخدا هیچی نیست. جاش خوبه. آدماش خوبند. شما که دیدیدشون.
کم مانده بود اشکم در بیاید . نگاهی به مامان انداختم که داشت نگاهمان میکرد. از خدایش بود بابا اجازه ندهد کار بروم. از اول هم با کار کردن من مخالف بود. میگفت زنی که کار میکند نساز میشود. صدایم را آرام کردم .
-بابا من تو خونه دیوونه میشم. خواهش میکنم.
نگاهش بین من و مامان چرخید. مشکلم را می دانست. نفسش را محکم با دود سیگار بیرون داد:
romangram.com | @romangram_com