#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_50

-بفرمایید.
-این کارت دعوت عروسی داداشمه. میخواستم خودم بیارم در خونه اتون ولی حالا که شما رو دیدم اگه میشه زحمتش رو خودتون بکشید .
دست لرزانم را پیش بردم تا کارت را بگیرم. کارت بین دستهایمان در هوا معلق ماند . به صورتش نگاه کردم تا علت را بدانم. نگاهش میخ دستم شده بود . رد نگاهش را گرفتم و آه از نهادم در آمد. آنقدر سام دم آخر پاپیچم شد که فراموش کردم حلقه لعنتی را در بیاورم. چپ دست بودم و بی اراده دست چپ را برای گرفتن کارت پیش برده بودم و آبرویم رفته بود. این بار واقعا ترسیدم. اخمهایم در هم فرو رفت و صدای آرامش بر گوشم نشست.
-مبارک باشه. چه بی خبر؟!
قلبم در گلویم می کوبید. خدایا افتضاح از این بیشتر نمیشد. سریع دستم را عقب کشیدم.
-نه..یعنی این...
حلقه را از دستم خارج کردم.
-مال خواهرمه...داده بود تنگش کنم برای اینکه گم نشه کردم انگشتم.
قلبم تند تند میزد. خدایا مرگم را برسان. هادی پوزخند معناداری زد . لب گزیدم از دلیل احمقانه م. انگشتر امانت را در دست چپ میکنند؟ خواستم کمی اصلاحش کنم که بدتر شد:
-راستش ...من چپ دستم برا همین...
میان حرفم دوید:
-مهم نیست . به هر حال مبارکه . به خانواده سلام برسونید.
این را گفت و با همان اخمهای در هم کارت را به دستم داد و رفت. خدا لعنتت کند. چه وقت کارت آوردن بود؟! لب گزیدم . نفس عمیقی کشیدم تا اشکهایم را پس بزنم. سریع انگشتر را داخل کیفم انداختم. کارت لعنتی به من دهن کجی میکرد. دو کوچه باقی مانده را به سرعت طی کرد. بی شک اگر ترس از آبرویم نبود. در کوچه می دویدم. نفس نفس زنان کلید انداختم و وارد خانه شدم. حیاط را طی کردم و کفشهایم را جلوی ورودی در آوردم . با دیدن کفشهای بابا ، لرزش تنم بیشتر شد. داخل ساختمان شدم. روی مبل همیشگیش نشسته بود و پاهایش را روی عسلی دراز کرده بود و سیگار میکشید.
-سلام.
صدای آرامم را شنید و به سمتم چرخید.همیشه این موقع روز خانه نبود ولی حالا بست مینشست تا من بازگردم. نگاهش روی ساعت دیواری نشست که ساعت 4 را نشان میداد.
-دیر کردی!
-ماشین نبود.

romangram.com | @romangram_com