#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_48
-متوجه نمیشم.
-نگو نفهمیدی بهت ...
-کافیه آقای هاقوسیان. به نظرم بعضی حرفا هیچ وقت نباید گفته بشه.
-چرا؟ کجای دنیا نوشته شده دوست داشتن شرط و شروط داره؟؟
قلبم تند تند میزد
-خواهش میکنم. گفتن این حرفا فایده ای نداره.
-باور نمیکنم ازدواج کردی!
-برام باور شما مهم نیست. ازدواجم نکرده بودم چیزی عوض نمیشد. خواهش میکنم تمومش کنید.
-نمی تونم تمومش کنم. سه ماهه میشناسمت..دو ماهه شدی خواب و بیداریم!
نگاهم را به نگاهش دوختم:
-من شوهر دارم آقا تمومش کنید.
نگاهش روی حلقه داخل دستم نشست.
-لعنتی!
چادرم را محکم کردم و برخواستم. هنوز سر جایش ایستاده و مسیرم را سد کرده بود. قلبم تند تند میزد. اگز به اتکای حلقه لعنتی داخل دستم نبود هرگز جسارت حرف زدن با او را نمی یافتم. من را که منتظر دید با اکراه کنار کشید:
-فقط بگو چرا؟ چرا منو ندیدی؟ مشکلم چی بود؟
سرم را زیر انداختم و لب گزیدم. اگر ندیده بودمت هرگز کار به اینجا نمی رسید .
-واقعا نمیدونید؟
romangram.com | @romangram_com