#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_47

نفس عمیقی کشیدم تا هول نشوم. بعد از انداختن حلقه در انگشتم ، این اولین بار بود که با سام روبرو میشدم. به سمتش چرخیدم:
-بله؟
-میشه وقتتون رو بگیرم؟
نگاهی به او که عصبی نگاهم میکرد ، انداختم:
-راستش من عجله دارم.
-زیاد وقتتون رو نمیگیرم.
-بفرمایید.
-میشه بنشینیم؟
کرکره ها قنادی پایین بود و سالن فروشگاه خالی . فروشگاه از ساعت 5 باز میشد و حالا ساعت استراحت فروشنده ها بود.ما هم از در کارکنان بیرون می رفتیم. روی صندلی پشت پیش خوان نشستم و منتظر و نگران به او چشم دوختم.
-من..یعنی ...شما ..واقعا ازدواج کردید؟
نفس حبس شده ام را بیرون دادم و بی اختیار حلقه را در دستم چرخاندم. سوالش خیلی بی مقدمه بود. باز هم باید دروغ میگفتم:
-بله ...نامزد کردم.
-چرا؟!
با تعجب به او نگریستم:
-چرا چی؟ چرا نامزد کردم؟
-چرا نادیده ام گرفتی؟
اخمهایم در هم رفت.

romangram.com | @romangram_com