#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_46

-پس خاله هم میدونه؟
-زودتر از همه فهمید. دیده بود الهام باهات حرف زده. بعدم با رفتارات شک کرده بود.
نگاه متعجبم را به او دوختم. الهام چه ارتباطی به دانستن سدا داشت؟ اصلا چه ارتباطی با کار من داشت؟ الهام فقط گفته بود دور سام نچرخم و من خودم تصمیم گرفته بودم حلقه بیاندازم!
-تو الهام نیستی هما! سام هم کارن نیست
کارن دیگر کیست. منظورش از اینکه من الهام نیستم چیست؟ نگاه پر از سوالم را به او دوختم . بشری با آن موهای سفیدی که هیچ وقت رنگشان نمیکرد، انگار نسخه جدی تر سدا بود. دو دوستی که از دیرباز با هم رابطه داشتند. او خیلی چیزها میدانست و من هیچ چیزی نمی دانستم. سمیه میگفت ؛ سدا و الهام و بشری با هم شیرینی پزی را بعد از مرگ ماسیس احیا کرده اند. بعدا مادر او ، شهلا ، هم به آنها پیوسته بود. پس به یقین چیزی میان آنها بود که من از آن بی خبر بودم.
-الهام نیستم؟ نمی فهمم چی میگید!
لب گزید و به در سالن نگاهی انداخت و مسیر صحبت را عوض کرد:
-یک دلیل قانع کننده بیار تا ببینم میشه برات کاری کرد یا نه؟! فقط دروغ نگو.
جرف را عوض کرده و مرا دوباره به یاد مشکلم انداخته بود . صورتم از ناراحتی در هم شد . به بشری نگریستم که منتظر توضیح بود . آب دهانم را قورت دادم. با نگاهش مثل معلمی سختگیر بازخواستم میکرد و مجبورم میکرد حقیقت را بگویم. بشری عادت به کنکاش کردن نداشت، حتی در بحثهای خاله زنکی بقیه هم شرکت نمیکرد ، کم میگفت و زیاد میشنید، به همین دلیل مطمئن بودم که وقتی علت کارم را میپرسد برایش مهم است وگرنه دخالت نمیکرد:
-پدرم...گفته اگه زود نرم خونه دیگه نمیذاره بیام سر کار. گفته قبل از غروب خونه باش . الان داره روزا کوتاه میشه..کم کم زمان غروب میوفته قبل از اتمام ساعت کار.
متعجب به من نگریست.
-پس چرا قوبل کرد بیای سرکار؟
-پدرم وقتی با خاله سدا حرف زد...موافقت کرد که تا آخر ساعت کاری بمونم و با تاکسی برگردم ...ولی حالا...زده زیرش.
-که اینطور! باید با سدا حرف بزنم. ببینم چکار میتونم برات بکنم.
-ممنون بشری خانم.
سری برایم تکان داد و نپرسید چرا رفتار پدرت عوض شده. حتی طوری برخورد نکرد که خجالت زده شوم و من چقدر ممنونش بودم. به خاطر خرابکاری ای که کرده بودم ، مجبور شدیم دوباره رولت ها را برش زده و تزیین کنیم. طولی نکشی که بقیه شیرینی پزها هم به آشپزخانه بازگشتند و دوباره محیط شلوغ شد. تا آخر ساعت کاری ،حرف دیگری بین من و بشری رد و بدل نشد و هر دو سرگرم کارمان بودیم در تمام مدت نگاهم بین او و الهام میچخید. آخر من از دست این ها خل میشدم . ساعت سه بود که از همه خداحافظی کردم و از آشپزخانه بیرون زدم. هنوز چادرم را محکم نکرده بودم که صدایش در گوشم نشست:
-خانم شیردل؟!

romangram.com | @romangram_com