#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_45
نگاهی به اطراف انداخت و نشست. وقت ناهار بود و همه برای استراحت رفته بودند و من خودم را با شیرینی خامه ای ها مشغول کرده بودم. که البته فقط خرابکاری کرده و کار به دردبخوری انجام نداده بودم.
-دخترای نامزد دار مثل تو رفتار نمیکنند هما! من موهامو توی آسیاب سفید نکردم. دروغ هم نگو ، وگرنه خودت رو پیشم خراب میکنی!
نمیدانستم چه بگویم. شرمزده سر به زیر انداختم.
-یعنی..بقیه هم فهمیدن!
خندید. کم میخندید ولی خوش آهنگ میخندید:
-فکرکنم بیشترشون.
نگاهی به حلقه گران داخل انگشتم انداختم و آه کشیدم.
-مهم سامه که نفهمیده! برای رد کردنش راههای بهتر از اینم بود.
مردد به بشری نگریستم. این خودش قوت قلبی بود که سام فکر میکند نامزد کرده ام. لبخند بشری مهربان بود. مهربان تر از همیشه. می دانستم خیلی سام را دوست دارد، مثل پسرش ، پس نمی دانستم لبخند را چه تعبیر کنم. به کم شدن شر من از سر سام یا چیز دیگری...ناخودآگاه برایش توضیح دادم:
-نمیخواستم کارمو از دست بدم.
دستم را محکم فشرد. محکم مثل یک حامی.
-میدونم. ولی سدا خیلی از دستت شاکیه!
-چرا؟
-خودت فکرکن و بفهم.
گیج نگاهش کردم. ابرویش را بالا داد:
-دروغ هیچ وقت خوب نیست و تو به همه دروغ گفتی!
شرمگین بودم. چگونه میگفتم که من از اعتماد کردن می ترسیدم. از اینکه مثل خانواده ام هیچ کس درکم نکند و تیر اتهام ها به سمتم نشانه گرفته شود!
romangram.com | @romangram_com