#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_44
-ببخشید
کنارم زد و اخم هایش را در هم کشید:
-یاد بگیر ناراحتیای خونه رو پشت در بذاری و بیای داخل آشپزخونه!
-من...
نگاه جدی اش را به من دوخت و ساکتم کرد. اهل پرس و جو و فضولی نبود . حتی نپرسید چرا بی حواس شده ام و برای اولین بار خرابکاری کرده ام. کاش دعوا و یا سرزنشم میکرد تا بهانه ای برای گریستن میافتم . دلم یک گوشه خلوت میخواست تا گریه کنم. با بغض فرو خورده صدایش زدم:
-بشری خانم؟
-بله؟
-میشه...میشه من شیفتای بعد از ظهر زودتر برم؟ عوضش صبح ها دیرتر میرم!
صدایم بغض داشت. سرش را بالا آورد و عمیق در چشمهایم نگریست. انگار میخواست ذهنم را بخواند. نگاهش روی حلقه داخل انگشتم ثابت ماند. حدس اینکه فکر کند نامزدم مخالفت میکند سخت نبود. برای من هم بد نمیشد. بگذار همه چیز به پای مرد خیالیم بیافتد!
-وقتی نیستی کی قراره کمک من باشه؟
فکر اینجایش را نکرده بودم. بغض بالاتر آمد. حق با او بود. سعی کردم برخودم مسلط باشم. بابا شرط کرده بود که اگر زود به خانه نروم باید قید کار کردن را بزنم. طوطی هم نبود و کارها زیاد شده بود. هر بار یکی از ما جانشین طوطی میشد. اگر من هم نبودم ، حسابی سخت میگذشت:
-نامزدم..
-به خاطر نامزدت نیست چون نامزد نداری!
سرم را بالا آردم و به او نگریستم. جدی بود و این نشان میداد حدس نزده و یقین دارد. انگار فکرم غلط بود که همه چیز را به نامزدم ربط داده است. ولی از کجا با این اطمینان حرف میزد؟ لبخند بی رنگی روی لبهایش نقش بست .
-به خاطر سام این کار رو کردی. درکت میکنم ولی تاییدت نمیکنم. الهام تحریکت کرده اینم میدونم!
ابروهایم از تعجب بالا پرید . چشمهایم از این بازتر نمیشد:
-نه یعنی اشت..
romangram.com | @romangram_com