#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_42
پوزخندی زد:
-مامان؟ اون میدونسته کار تموم شده. باور کن فقط ما رو اینجا فرستاده تا مطمئن بشه!
-لعنت به من که حرفای مامان رو جدی نگرفتم!
-مثلا جدی میگرفتی چی میشد؟
-هیچی، زنه رو پیدا میکردم و حقش رو کف دستش میذاشتم.
ناراحت سری تکان داد. از جلوی بوتیک ناصر که رد شدیم، متوجه مان شد و بیرون آمد:
-سرسنگین شدی آقا آرش، خبری از من و خواهرت نمیگیری؟!
-سلام ناصر جان. ببخشید گرفتارم.
نگاه ناصر بین صورتهای ناراحت منو آرش چرخید.
-خبری شده؟
-چی بگم والا!
قلبم تند تند میزد. نکند آرش همه چیز را بگوید؟ هر چند بالاخره دیر یا زود فرنگ و ناصر همه چیز را می فهمیدند. اما دلم میخواست اول فرنگ را مطلع کنم.
-پس بالاخره فهمیدید؟!
با تعجب به ناصر نگریستیم:
-چی میگی ناصر؟ منظورت چیه؟
-هیچی . شما فرض کن ما درازگوش! همه کسبه میدونند آقاجونتون دوباره زن گرفته! خودش دیروز شیرینی پخش کرد.
هینی کشیدم. واقعا بابا خجالت نکشیده بود؟ زن دوم گرفتن جار زدن داشت؟ آن هم جایی که دامادش مغازه داشت؟ حرف بعدیش به جانم آتش زد:
romangram.com | @romangram_com