#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_41
به نفس نفس افتادم. به آرش نگاه کردم که رنگش پریده بود و رگهای دستش از شدت فشار برجسته شده بود. آرام پرسید:
-یعنی همه چیز جدیه؟
-کاملا جدی! مادرتون خودش دیروز زنگ زد و رضایت داد. حالا شما شدید کاسه داغ تر از آش!
-م..میاری..دش خونه؟!
-نه!
نفسم را بی اختیار از سر آرامش بیرون دادم که موجب شد نگاه غضب آلود بابا رویم بنشیند.
-خوش خوشانت نشه. همه جوره حواسم بهت هست. هنوز بی صاحب نشدی!
-من..
-همین که گفتم! ببین هما وای به حالت بفهمم کج میری فهمیدی؟ خونت حلال میشه متوجه شدی؟
-مگه دیگه نمیرید خونه؟!
این صدای آرش بود که با عصبانیت حرف بابا را قطع کرد:
-معلومه که میرم. اونجا خونه امه. فقط شبا میرم پیش زنم. اون تنهاست . پیش مادرتون فعلا هما هست. وقتی هما شوهر کرد. دلیل نداره دو تا خونه داشته باشم!
پس مشکل من بودم! زن جدید حاضر به تحمل من نبود! قلبم از درد فشرده شد. بغض کردم و برخواستم . تا قیام قیامت ازدواج نمیکردم تا ببینم چه کاری از دستش بر می آید. جنگ خاموش ما شروع شده بود. برخواستم و با اخم به آرش نگریستم.
-بریم داداش. انگار اومدن ما بی فایده بوده!
-به سلامت.
آرش هم با اخمهای در هم به دنبالم راهی شد.
-به مامان چی بگیم؟
romangram.com | @romangram_com