#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_37

-آره همیشه آرزوتون بود سرم هوو بیاره تا بگید ، دیدی راست گفتیم!
-مامان!
-چته ؟ بدبختیاش مال منه، خفتش مال منه، برای تو که خوب میشه. منو طلاق میده و از دست غرغرام راحت میشی! زن باباتم میاد و به زور شوهرت میده!
قلبم به درد آمد. مامان از پشت پرده اشک تار شده بود و حرفهایش هذیان گونه می نمود.
-حتما خوشگل تره. لابد موهاشم صاف صافه! اون همیشه از موهای فر من بدش میومد.
-...
-الان پیششه؟ داره...خدایا منو بکش. خدایا دیگه راحتم کن. خدایا چه گناهی کردم که زندگیم شده این؟
بر سر و صورتش میکوبید و من ترسیده فقط دستهایش را میگرفتم. به معنای واقعی مستاصل شده بودم. مرا کنار زد و به سرعت برخواست و تلفن را برداشت. حدس اینکه به آرش زنگ میزند سخت نبود. کمتر از یک ساعت طول کشید تا آرش خودش را به خانه رساند. وخامت اوضاع را با دیدن وضعیت نابسامان ما و اوضاع آشفته خانه درک کرد. آن ها را تنها گذاشتم تا کمی با هم خلوت کنند. در سرم ولوله بر پا بود و هیچ چیزی را نمی فهمیدم. تنها چیزی که در سرم بالا و پایین میشد این بود که وای به حال فرنگ اگر ناصر موضوع را بفهمد! داخل اتاقم خزیدم و سرم را روی پاهایم گذاشتم .
بارها با خود اندیشیده ام که علت اصلی مشکلاتشان چیست. مادرم که زنی عامی بود و هیچ سیاست زنانه ای نداشت و یا پدرم که مردی شدیدا سنتی بود و افکار خودخواهانه اش ، مانع بزرگی برای دیدن محبت هایی بود ، که مادرم روش ابرازش را نمی دانست؟
فقط می دانستم بی شک ازدواج این دو تن یکی از نامیمون ترین وصلتها بوده است. مادری که در سن نوزده سالگی به عقد مردی در آمد که 14 سال از خودش بزرگتر بوده است. مردی که جوانی را پشت سر گذاشته و زیبایی همسرش برایش به جای موهبت زجر به همراه داشت. زیبایی که خیلی وقتها باعث دعوای بین آنها و کتک خوردن مامان شده بود.
وقتی به گذشته فکر میکردم ، شاید کسی را بیشتر از مادربزگ پدریم مقصر نمی دیدم. زندگی اینها از اول هم بر پایه سستی بنا شده بود. پدرم که در 15 سالگی نان بیار خانواده اش شده بود ، بعد از به سرانجام رساندن خواهرها و برادرهایش ، به فکر سر و سامان دادن به زندگی خودش می افتد. مادرش هم به دلیل دلخوری ای که از عمه اش داشته ، مانع ازدواج او و دختر عمه اش میشود و بعد از مادرم را ، که آشنای دور یکی از همسایه ها بوده ، خواستگاری میکند. با خودم که صادقانه فکر میکنم، می بینم فقط و فقط زیبایی ظاهری مادرم باعث انجام این وصلت میشود. از طرف خانواده مادری هم همین کافی بود که پدرم کار داشت و سرش به تنش می ارزید . بقیه مسایل انگار هیچ اهمیتی نداشته است! فرهنگ متفاوت دو خانواده ف اختلاف سنی بالا و اخلاقهای متضاد دو خانواده با یکدیگر به چشم نمی آید . و از نظر من آغاز تمام مشکلات آنها میشود.
مادرم که زنی حساس است با مردی به خشنی پدرم ازدواج میکند.زنی که با واژه ها زندگی میکند و در زندگیش ابراز علاقه زبانی بیشتر از لمس و عمل مهم است ، در چهارچوبی اسیر میشود که کلمات و ابراز احساسات در آن هیچ جایی ندارد. و برعکس پدرم که طالب یک همقدم و همراه و همفکر میگشته ، با زنی همسفر میشود که هیچ ایدئولوژی فکری خاصی ندرد و فقط پیرو بودن را آموخته است. تمام این تفاوت ها بعد از رفتن هیجانات اولیه به سرعت خود را نشان میدهد. طوریکه به گفته مادرم، او اولین کتک را دو روز بعد از شب زفافشان می خورد.
صدای آرام آرش مرا به خود آورد:
-بهم بگو دقیقا چی شده؟ از مامان که چیز به دردبخوری دستگیرم نشد.
-مامان چطوره؟
-میخوای چطور باشه. به زور بهش آرامبخش دادم تا بخوابه!
نفسم را پر صدا بیرون دادم. مدتی بود که شبها با آرامبخش میخوابید و این غمگینم میکرد.

romangram.com | @romangram_com