#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_35
-گفتم حلقه هاتون . سه روز پیش حلقه نامزدیم رو گم کردم. اگه نامزدم بفهمه خیلی بد میشه. میخواستم اگر شبیهش رو دارید تا نفهمیده بخرمش.
خدا مرا به خاطر این دروغ و دروغهای بعدیم ببخشد! مرد که انگار مجاب شده بود این بار سینی درست را پیش رویم قرار داد.
-ببخشید خانم. فکر کردم اشتباه متوجه شدم. میشه بگید حلقه چه شکلی بود؟ یک سری حلقه خاص هم داخل گاوصندوق داریم.
دستم را روی رینگ ساده ای که دو خط اریب رویش خط انداخته بود گذاشتم.
-نه همینه. خدا رو شکر شما داریدش.
مرد لبخندی زد و حلقه را خارج کرد. حلقه کمی در دستم گشاد بود.
-حلقه رو براتون تنگ میکنم. فردا میتونید تحویلش بگیرید.
-ممنون. چقدر بدم خدمتتون؟
مرد حلقه را وزن کرد و قیمتش را گفت. سرم سوت کشید. کاش حلقه سبکتری انتخاب کرده بودم. برای کار من یک حلبی سبک هم زیاد بود چه رسد به حلقه به این گرانی. متاسفانه با بهانه کذاییم نمی توانستم حلقه را عوض کنم. مجبور بودم حقوق این ماهم را کامل بدهم. آهی کشیدم و تمام حقوقم را تحویلش دادم. مرد فاکتور را نوشت و به دستم داد. از طلافروشی بیرون زدم و با در بست کردن ماشینی به سمت خانه بازگشتم. دیر شده بود و نمی خواستم تاخیرم زیادتر شود.
داخل اتاق نشسته بودم و به رینگی که کف دستم بود نگاه میکردم. هنوز جرات استفاده از آن را نیافته بودم. میخواستم کمی جو را آماده کنم تا کسی به حرفهایم شک نکند به همین دلیل ، شروع کرده بودم به عمد از اخلاقیات عالی مرد خواستگار خیالیم برای همکارانم حرف بزنم تا به گوش سام برسد. تقریبا همه باور کرده بودند که در شرف ازدواجم . حس میکردم نگاهها تغییر میکند و مهربانتر میشود . سعی میکردم با سام روبرو نشوم. به گوشش رسیده بود که خواستگار دارم. بیشتر اپیچم میشد . رفتارهایش کلافه ام میکرد. از هم صحبتی با او دوری میکردم ومهلت نزدیک شدن به او نمی دادم. لبخند کجی روی لبم نقش بست. راست میگفتند که هر چه را منع کنی به سرت می آید! همیشه فریبا دوستم را نکوهش میکردم که به خاطر فراری دادن مزاحمی که در مسیر داشت حلقه می انداخت . همیشه به او میگفتم که حلقه کارساز نیست. حداقل نه برای کسی که همیشه تو را می بیند ولی او گوشش بدهکار نبود.
او را ازاز دست دادن موقعیت هایش می ترساندم و او فقط میخندید و میگفت " قصد ازدواج ندارد. چه بهتر از این! " آن روزها نمی دانستم خودم روزی تصمیم به حماقتی مشابه میگیرم. خودم را گول میزدم که وضعیت ما فرق دارد! امن قصد داشتم فقط در محیط کارم ازحلقه استفاده کنم. فقط می ترسیدم خرابکاری کرده و فراموش کنم حلقه را از دستم در آورم و به خانه بازگردم . وگرنه از دست دادن خوستگاران داخل محیط کارم برایم اصلا اهمیتی نداشت. بیشتر از هر چیزی از این خوشحال بودم که کسی از همکارانم ، من و خانواده ام نمی شناسد که که به نحوی خانواده ام را باخبر کند و مرا در دردسر بیاندازد.
دلم میخواست راه دیگری داشتم. کاش در خانواده ام همدم و حامی ایی داشتم. کسی که بتوانم از نصیحتش استفاده کنم. مادر که اگر می فهمید وادارم میکرد از شیرینی پزی بیرو ن بیایم. بابا که همه چیز بود جز کسی که در این موارد حمایتت کند . اگر می فهمید به جای کمک کردن به من ، به رفتارهای من شک میکرد و میگفت لابد کاری کرده ام که سام ،به خودش اجازه داده رفتار نامطلوبی در پیش بگیرد و نتیجه باز هم از دست دادن کارم میشد. به خاطر داشتم یک بار که فرنگ از مزاحمت پسر همسایه به او شکایت کرده بود، یک کتک مفصل او را مهمان کرد ؛ که لابد او کاری کرده که پسرک چشم چران محل، که همه از دستش عاصی بودند، به دنبالش افتاده است! پس پدر هم از لیست خط میخورد. فرنگ هم که یک سر داشت و هزار سودا. می ماند آرش که، با وجود زیبا ، به او هم امیدی نداشتم.
من حتی جرات روبرو شدن با خود سام را نداشتم . کاش میتوانستم و جسارتش را داشتم تا با او روبرو شوم و بگویم دست از سرم بردارد ، که بی آبرویم نکند. کارم را نگیرد. در خودم نمی دیدم که به او بگویم متوجه نگاههایش شده ام. می ترسیدم جری تر شود و علنا خواسته نامعقولش را بیان کند. سدا هم که جای خود داشت. هر چه بود بی شک حامی خواهرزاده اش میشد. شاید اصلا او هم به بی منطقی الهام و پدرم باشد و کاسه کوزه ها سر خودم بشکند. هر چه فکر میکردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که کارم بهترین کار ممکن است. باید ترس را کنار میگذاشتم و فردا کار را تمام میکردم.
با صدای کوبیدن چیزی روی زمین با ترس از جا پریدم و به بیرون از اتاق دویدم. با دیدن قابلمه ی وسط راهرو قلبم فراموش کرد بزند. از ظهر که بابا از مشهد بازگشته بود، مامان مدام پاپیچش شده بود. هر چه آرامش میکردم فایده نداشت و حالا میدیدم که طوفان آغاز شده است. به سرعت خودم را میانشان انداختم. باز هم تمام بدنم می لرزید و دستهایم از شدت نارحتی یخ زده بود.
کسی می داند لرزیدن از وحشت شنیدن دشنام ها یعنی چه ؟! کسی حال دختری که از دیدن مشاجره های تمام نشدنی پدر و مادرش به انجماد روح میرسد ، می فهمد؟ مامان داد میکشید ، بابا فحش می داد ، کتک میزد و من در آن میان از ترس می لرزیدم و پیکر مادرم را در برابر ضربات پدرم محافظت میکردم . کاش مامان قدری و فقط قدری به اندازه سر سوزنی به فکر ما هم بود و زبان در کام میگرفت تا آتش خشم بابا را شعله ور تر نکند. پدری را که خسته سفر بود و از وجناتش پیدا بود که آماده انفجار است ، سوال پیچ نکند و با حرفهای تند و تیزش در هم نکوبد.
کاش مامان قدری صبر میکرد و دانسته ها و افکارش را بر زبان نمی راند، تا بابا را جری تر نکند. بالاخره آنچه که از آن می ترسیدم به سرمان آمد . طوفان در عرض نیم ساعت فرو نشست و زندگیمان در هم کوبیده شد. هنوز نفسم از شنیده هایم بالا نمی آمد. با چشمهایی گریان به مامان مینگرم که زخم خورده در کنجی مچاله شده است. شوکه بود و حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشت.
romangram.com | @romangram_com