#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_33

می ترسیدم رفتارهای سام باعث شود، کارم را از دست بدهم. پیش خودش چه فکر کرده بودم که دائم دور و برم میچرخید؟ میدیدم که از این رفتارها ، دو نفر به وضوح ناراحت هستند. یکی سدا که دلیلش واضح بود و دیگری الهام که درکش نمیکردم. سام پسر بدی نبود. شاید خوب که نگاهش میکردم زیادی خوب بود. از نظر ظاهر و مال چیزی کم نداشت. خوش خلق بود و مهربان. با ادب و با نزاکت بود. ولی من حوصله درگیری فکری دیگری نداشتم . آن هم درگیری فکری ای به نامبارکی سام!
از سدا و او که با نگاه های معنا دارش ناهم میکرد خداحافظی کردم و از در خارج شده و به آشپزخانه بازگشتم . کنار قفسه لباسهایم باز هم شاخه گلی بود. اخمهایم در هم رفت. گل را مثل همیشه در سطل انداختم و روپوشم را پوشیدم . آخر وقت بود و باید بیشتر می ماندم . امروز نوبت گروه ما و الهام بود که بمانیم و آشپزخانه را تمیز کنیم. بشری به خانه بازگشته بود و ثریا به خاطر پسرهایش نمانده بو، بنابراین من و الهام در آشپزخانه تنها بودیم. الهام مشغول تمیز کردن فرها بود. ساعت شش بود و باید تا هشت شب کار تمام میشد. سر و صدای مشتری های داخل فروشگاه به گوش می رسید. شروع کردم به تمیز کردن زمین . با فکر اینکه باید به خانه بازگردم، اخمهایم در هم فرو شد . کاش میتوانستم باز هم بمانم. دیگر از خانه فراری شده بودم. به همین دلیل ناخودآگاه سرعتم کاهش یافته بود . صدای الهام مرا از افکارم خارج کرد:
-از سام دوری کن هما!
به سمتش چرخیدم که با جدیت به من می نگریست.
-چرا فکر میکنید من دور و برش می پلکم؟
-تو دور و برش نیستی. اون دور و بر توئه!
-پس به خودش بگید دست از سرم برداره!
پوزخندی زد و به نقطه نامعلومی خیره شد. نمی فهمیدم چرا او به جای سدا ناراحت است. هرچند سدا هم ناراحتیش را نشان میداد.
-پس بچه ها راست میگن، تو هم ازش بدت نمیاد.
این روزها ظرفیتم آنقدر پایین آمده بود که با حرف الهام گر بگیرم و از کوره در بروم.
-بچه ها بیخود کردند. در ضمن مثلا من هم ازش خوشم بیاد به کسی چه مربوطه!
-بچه نباش هما ، تو نمی شناسیش!
-اتفاقا خوبم شناختمش. شیطونه ولی مهربونه. مودبه. خوشتیپ و پولدارم هست! کدوم دختری از همچیم مردی بدش میاد؟!
حرفم واقعیت بود ولی خدا خوب می دانست که هیچ حسی به این مرد بازیگوش که مدام دور و برم آفتابی میشد و چشمهایش حرفهای مگو بازگو میکرد ، نداشتم. در چشمهای الهام شراره های خشم جهید. به سمتم آمد و بازوهایم را گرفت و محکم تکانم داد
-وقتی بهت میگم رهاش کن یعنی رهاش کن!
پوزخندی زدم.
-چرا؟ اصلا به شما چه ربطی داره؟ از همون روز اول همینو بهم گفتید. شما که میشناسیدش بهم بگید مشکلش چیه؟ نکنه مریضه یا دائم دوست دختر عوض میکنه؟

romangram.com | @romangram_com