#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_32
نفسم بالا نمی آمد. پس آرش هم فهمیده بود و این از توهم های من نبود
-فرنگ؟!
-چیه؟
-من...من..چند بار نزدیک قنادی دیدمش؟!
-اونجا؟ آخه آقاجون اون سر شهر چکار داشته؟ با کارت مشکل داره؟
-نه می شناسیش که اگه از چیزی خوشش نیاد رک میگه نه. خدا هم نعوذبالله نازل بشه حرفش عوض نمیشه. وقتی گفت برو...یعنی برو!
-پس چی میگی؟
-نمی دونم. راستش من فکر کردم مریض شده!
-مریض ؟ کی مریض شده؟
با شنیدن صدای مامان رنگ از رخم پرید. هول به فرنگ نگریستم:
-نادر مامان. بیچاره بچه ام چون خیلی کوچیکه ، خاله جانش فکر کرده بچه ام مریضه!
-خب حق داره . خیلی بچه تو دست و بالش ندیده که بفهمه این بچه خیلیم ضعیف نیست.یه ماهان رو دیده که اونم فقط گوشت بود!
نفس راحتی کشیدم و قدرشناسانه به فرنگ نگریستم. دلم شور افتاده بود. واقعا چیزی داشت تغییر میکرد یا همه این تغییرات بی دلیل رخ میداد. چشمهای فرنگ هم نگران بود و کاملا معلوم بود دلش میخواهد ، ادامه حرفم را بشنود. صدای زنگ در که بلند شد ، فرنگ به سرعت چادر رنگی اش را به سر کشید و به استقبال خانواده شوهرش رفت. و این نشان دهنده این بود که ما دیگر تا آخر مهمانی نمی توانستیم با هم صحبت کنیم.
خانواده شلوغ ناصر پر سر و صدا وارد شدند. گاهی با دیدن آنها دلم میگرفت. جو صمیمی تری نسبت به ما داشتند. در خانواده آنها ، درست برعکس ما حرف اول و آخر را مادرشان میزد. من در تعجب بودم که چگونه ناصر در این جمع شاد و به ظاهر آرام اینچنین خشن بار آمده بود.
حقوقم را گرفتم و در جیبم گذاشتم. پنج ماه از آمدنم به این قنادی میگذشت. ماه رمضان امسال به سختی گذشت. این روزها هوای دلم ابری بود و دلم گریستن میخواست. اوضاع خانه خوب نبود و مامان با حرفهایش آزارم میداد. بابا به وضح عوض شده بود. گاهی پست تلفن بلند بلند میخندید. گاهی توی خودفرو میرفت و کم حرف میشد. لباسهای شاد میپوشید. به خط اتوی شلوارش ایراد میگرفت. از زمین و زمان ناراضی بود. گاهی کبکش خروس میخواند و بی بهانه همه را مهمان میکرد. زیر لب شعرهای قدیمی میخواند و برای خودش میخندید. نامنظم سرکار می رفت. هفته قبل هم بی خبر هوس زیارت به سرش زد و تنها راهی مشهد شد تا عید فطر را مشهد بماند و الان چهار روز بود که مشهد رفته بود . در این چند روز حرف مامان این بود که به زیارت نرفته است و جای دیگری است و مرا عاصی و درمانده کرده بود . کلافه بودم . نمی دانستم حقیقت چیست. دلم نمیخواست بت پدرم پیش چشمهایم بشکند. دلم نمیخواست باور کنم که پدرم به مادرم خیانت میکند.
از خاله سدا تشکر کردم و خواستم از اتاقش خارج شوم که در اتاقش زده شد و با اجازه او ، فرد مورد نظر داخل اتاق شد. با دیدن سام اخمهای در هم فرو رفت. دو ماه از برگشتن او به فروشگاه میگذشت. شاید اگر از روز اول ، از حضور چنین کسی باخبر بودم ، در این قنادی نمی ماندم. تازگی زیادی پاپیچم میشد. رفتارهایش آن قدر تابلو بود که همکارانم سر به سرم میگذاشتند و تکه بارم می کردند.
romangram.com | @romangram_com