#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_30
-من میرم حموم. یک فکری برای شام بکن.
باشه ای گفتم و از اتاق بیرون آمدم. چشمهایم از خستگی باز نمیشد و حالا باید غذا هم می پختم. به زور خودم را به اتاق رساندم و لباس عوض کردم. باید یک غذای سریع آماده میکردم. ناگت مرغ هم سریع بود و هم بابا و مامان هر دو دوست داشتند. پس زود دست به کار شدم. دائم زیر لب ذکر میگفتم تا این روزها به خوبی بگذرد. خوب که فکر میکردم میدیدم رفتارهای بابا واقعا عجیب شده بود اما، علتش را نمی یافتم. دیر و زود رفتن ها برای من هم، جای تعجب داشت . می ترسیدم واقعا بیمار باشد. هر چه بود ، این حقیقت که داشت چیزی را مخفی میکرد، انکار نشدنی بود . کاش اهل تعقیب کردنمان بود تا بتوانم رفتارهای اخیرش را توجیه کنم. دست و پا گم کردن هایش، وقتی او را بی بهانه ، آن سمت شهر و نزدیک محل کار خودم می یافتم ، دلم را به شور می انداخت . بخصوص که دو کوچه پایین تر از قنادی ماسیس، مجتمع پزشکی بود و من می ترسیدم گذر بابا به آنجا افتاده باشد.
لبخند کجی روی لبم نشست. مطمئن بودم اگر مامان از این ماجرا خبردار می شد ، آن را به همان زن توهمی ربط میداد. واقعا اگر من هم ازدواج کنم ، همه چیز را به یک زن دیگر ربط می دهم؟ شیطان را لعنت کردم تا بیش از این دچار توهمات نشوم و شروع به آماده کردن غذا کردم.
--
کنار فرنگ نشسته بودم و گوجه هایی را که با سلیقه برش زده بود روی ظرف سالادش میچیدم. زودتر آمده بودیم تا کمکش باشیم.پای گچ گرفته اش محدودش کرده بود. آرش هم ، قبل از ما خودش را رسانده بود تا با ناصر فوتبال ببیند. زیبا و ماهان شدیدا سرماخورده بودند و برای جلوگیری از سرما خوردن دیگران نیامده بودند. آرش کنار ناصر و بابا ، دورتر از ما نشسته بود و مشغول تحلیل اخبار روز بود . مامان هم کنارمان نشسته بود و نوزاد فرنگ را می خواباند. به فرنگ نگریستم که با حوصله خیارها را برش میزد. چشمهایش برق خوشحالی داشت و این یعنی فعلا همه چیز در آرامش است. میگویم فعلا ، چون در این شش سال و اندی که از زندگی مشترکشان میگذشت، زمان آرامش در خانه شان ، بیش از یک ماه نبود . به نوزاد غرق در خوابش ، که در آغوش مامان بود، نگریستم و لبخند بر لبانم نشست، نوزادی که قرار بود نادر نامیده شود. اسمی که بی شک از نصرت بهتر بود. چیزی ته دلم را قلقلک میداد و باعث میشد فکر کنم ، من این اسم را در ذهن خواهرم انداخته ام. خوشحال بودم که همه خانواده ناصر از این اسم استقبال کرده اند.
نمی دانم فرنگ جادو کرده بود یا مادر شوهرش، شاید هم خود این نوزاد کوچک ، اعجاز بلد بود. هر چه بود ، به طور معجزه آسایی برق چشمان ناصر موقع دیدن فرزندش، فرق کرده بود و کمی مهر در آن دیده میشد. دیگر از آن اخم کردن ها خبر نبود . هر چند به نادر دست نمیزد و در آغوشش نمیکشید ولی ، چشمهایش دیگر بی روح نبود . شاید به قول مادرش ، زمان نیاز داشت تا مهر نادر در دلش بیافتد . شاید هم ، همه اینها توهم خواهرانه من بود . چیزی که دوست داشتم باورش کنم. دوست داشتم باور کنم ناصر از آن بیرحمی دست کشیده و نسبت به نوزادش بی تفاوت نیست.
خوشحال بودم که می دیدم برخوردش با فرنگ هم بهتر شده . حتی اگر این آرامش دو روزه هم باشد، غنیمت است . تا همین چند روز پیش ، می ترسیدم فرنگ افسردگی بگیرد ولی خدا را شکر حالش خیلی بهتر بود . هرچند هنوز هم برق چشمهایش مثل گذشته های دور نبود. کاش فرنگ بیشتر از مامان درایت داشت و جا پای او نمی گذاشت. از اینکه می دیدم مثل مامان رفتار میکند ، می ترسیدم . از اینکه زندگی او هم مثل مامان شود و رنگ آرامش نبیند ، می ترسیدم. بخصوص که ناصر ، از بابا عصبی تر بود. هر چند خیلی از بابا مهربان تر بود و گاهی نگاهش به فرنگ آنچنان گرم میشد که هنوز هم ،بعد از شش سال ، گونه های فرنگ را رنگین میکرد. درست مثل حالا که با وجود اینکه کنار بابا نشسته بود ، نگاه های گاه و بی گاهش، صورت خواهرم را رنگ می انداخت. با صدای فرنگ از فکر خارج شدم:
-مامان چی میگه هما؟!
نگاهم به رویش نشست . متوجه شدم که مامان دیگر کنارمان نیست و به احتمال زیاد برای خواباندن نادر رفته است . حدس اینکه صبر کرده بود تا مامان دور شود و سوالش را بپرسد سخت نبود.
-در چه موردی؟
-در مورد آقاجون!
-یا خدا. به تو هم گفته؟ دوباره هوس دعوا کرده؟
-چی بگم؟ ! تو چیز مشکوکی ندیدی؟
-تو دیگه چرا دختر؟ مامان زیادی شکاکه . اصلا خوشش میاد به بابا گیر بده. تا دستی دستی بابا رو زن نده ول کن نیست!
نفسش را کلافه بیرون داد . به سختی ایستاد. ظرفهای سالاد را برداشتم و با او به آشپزخانه رفتم. ظرفها را سلفون کشیدم و در یخچال گذاشتم. به دسرها هم سر زدم. راضی از ظاهرشان ، لبخند روی لبم نشست.
-هما!
-هووم؟
romangram.com | @romangram_com