#وقتی_پدرم_عاشق_شد_پارت_29

-مامان این که فقط بوی شوینده میده !
- حق داری مسخره کنی! اصلا تقصیر منه به تو میگم. تو عزیز دردونه باباتی. هر چی بخوای اجرا میشه. معلومه هواشو داری.
-مامان تو رو خدا بس کن! باز شروع کردی؟
-آره من باید خفه بشم.
چشمهایم را بستم و نفسم را محکم بیرون دادم. باز مامان شروع کرده بود. در سالهایی که خودم را شناختم ، این شاید دهمین بار بود که میگفت بابا به او خیانت میکند و هر بار با یک دعوای بزرگ قضیه تمام شده بود. شاید علت رفتار مامان این بود که موقعی که زن بابا شد، به او گفته بودند که بابا ، دختر عمه کوچکش را میخواسته که به دلایل زیادی نتوانسته است به او برسد و بابا هر بار که این زن را می دید ، طوری رفتار میکرد که انگار عاشقی است که به معشوق رسیده و همین مامان را بدبین کرده بود. بدبین به اینکه برای پدرم کم است و هر لحظه انتظار داشت بابا را با کس دیگری ببیند.
دستم را زیر بازویش انداختم.
--مامان خواهش میکنم. دوباره شروع نکن. پاشو مامان. ببین با خودت چکار کردی؟! الان آقاجون میادا!
سکوت کرد و البته مقاومت در برابر اجابت خواسته ام.
-مامان تو رو خدا...شر درست میشه ها!! بخدا دو روز دیگه باید بریم خونه فرنگ. حداقل فکر اون باش. می دونی که آقاجون دنبال بهونه است خونه اش نره!
مامان هم میدانست درست میگویم و برای بابا کسر شان بود که خانه دامادش غذا بخورد و هر بار با هزار بهانه از رفتن به آنجا سر باز میزد. برای همین کمی از موضعش پایین آمد. آهی کشید ولی دستم را محکم پس زد:
-خودم هنوز می تونم بلند شم
کنار کشیدم. ایستاد و با غم در آینه نگریست.
-باور نکن . هیچ کدومتون باور نکنید. به آرشم گفتم که هواشو داشته باشه، اونم بهم فقط خندید. ولی این بار آقات واقعا سرش یک جا گرم شده. ببین دیر میاد..زود میره..همشم داره با تلفنش حرف میزنه!
نفس عمیقی کشیدم. فهمیدم قضیه چیست. نکته مهم همین بود. احتمالا دوباره موقعی که وارد اتاق شده بود ، بابا تلفنش را قطع کرده بود . آن هم با جمله ای نظیر اینکه ؛ بعدا می بینمت و مامان برای خودش داستان ساخته بود . وگرنه بابایی که من می شناختم اهل خیانت نبود. حداقل نه این شکل خیانت گونه که لباسش بوی تن غریبه بگیرد. زن دوم گرفتن بیشتر با افکارش سازگاری داشت که آن هم اگر میخواست بگیرد تا به حال گرفته بود!
-شما به آرشم گفتی؟ شر به پا میشه دوباره مامان!
-به پسرم نگم به کی بگم؟ هر چند اونم یکی لنگه آقات!
این را گفت و محکم کنارم زد . نزدیک در ایستاد و به سمتم چرخید. چشمهایش هنوز خیس بود:

romangram.com | @romangram_com